نگارنده فیاض بهرمان نجیمی
مدتیست که در گفتوگو با افغانهای فارسیزبانِ متأثر از فرهنگ پارسی، بهگونهای کلیشهای با مفهومی بهنام «انساندوستی» یا «اومانیسم» مواجه میشوم. در تکرار همسان آنان، گفتمان «اومانیسم» بهمثابه بدیلی در برابر به زعم آنها «قومگرایی» یا «ناسیونالیسم» اقوام غیرافغان مطرح میشود و چنین وانمود میکنند که قومگرایی، زشت و مذموم است. در ظاهر امر، طرح گفتمانی «اومانیسم» افغانها ـ چه آگاهانه و چه ناآگاهانه ـ ملهم از نظریهی کلاوزویتس است که میگفت: «بهترین دفاع، حمله است!». این موضوع، شکل نرم اتهام قدیمی یعنی برچسب «خیانت ملی» را دارد که ناگهانی دست و پای مخاطب را در مینوردد.
بیش از یک قرن است که افغانها از مفاهیم «مغالطههای مشهور»، «ادعاهای بدون استدلال» و «پیشفرضهای نادرست» بهره میبرند؛ اقوام دیگر از این بازی شناختی آگاه نیستند و پیوسته در تروما فرو میروند و دچار روانپریشی اجتماعی میشوند. این یک جنگ شناختی یا ادراکیست که به آن بیشتر باید پرداخته شود.
در گذشته، مغالطهها و ادعاهای بیپایهای چون «فرهنگ ملی»، «فرهنگ افغانی»، «موسیقی افغانی»، «غذای افغانی»، «غیرت افغانی»، «وطن مشترک»، «اکثریت و اقلیت»، «باباها» و حتی جعل شخصیتی چون «ملالی» و صدها نمونهی دیگر، تبلیغ میشدند و اکثریت نه تنها آنها را پذیرفته، بلکه بدان باور داشته و دارند. اما اکنون مفهومی جدید و فلسفی را پیش میکشند، شبیه «تافتهای جدا بافته» در دل عادتها و اخلاق پشتونی!
بهنظر میرسد بحث انساندوستی یا اومانیسم که اخیراً در میان پشتونها، بهویژه «چپنماهای آناکرونیک» افغانستانی مطرح میشود، نه پایهی اخلاقی دارد و نه از یک تحول فکری واقعی برخاسته، بلکه آن را میتوان یک شگرد پوششی دانست. ادعای بدون استدلالی چون «نباید قومگرا، بلکه باید اومانیست باشیم»، زمانی مشروعیت دارد که جنایات ضدانسانی حاکمیتهای افغانی در بیش از ۲۷۰ سال گذشته نقد شده و مسئولیتهای تاریخی ناشی از آن پذیرفته شوند.
چنین چیزی تاکنون نه تنها وجود نداشته است و مفقود بوده است، بلکه با سخافت اقوام غیرپشتون را متهم قومگرایی نموده و می خواهند برای هیچ به پاسخگویی واداند.
افغانیسم و افغانیت، فرهنگی مبتنی بر زورگویی، استبداد، خونریزی، ویرانگری و بینظمیست که غیریت را برنمیتابد. ازینرو، افغان یا پشتون فارسیآموخته بهندرت باور به انساندوستی دارد، و طرح مسئلهی «انساندوستی» را برای فرار از پاسخگویی در برابر جنایات تاریخی و انحصارطلبی قومی خویش به کار میگیرد. این خود یک تاکتیک انحرافیست، نه یک تحول فکری واقعی.
چگونه میتوان این استدلال بیپایه را رد کرد؟
یکم ـ اومانیسم بدون عدالت تاریخی، فریبکاریست.
- اومانیسم به معنای دفاع از کرامت انسانی، حقوق بشر و عدالت اجتماعیست.
- اگر پشتونهای فارسیزبان واقعاً اومانیستاند، باید ابتدا جنایات قومی خود را بیامان نقد کنند، از سیاستهای انحصارطلبانه تبری جویند و حقوق برابر اقوام دیگر را بر مبنای آمادگ برای نگارش یک «قرارداد اجتماعی» به رسمیت بشناسند.
- کسانی که به نام «انساندوستی» میخواهند مسئلهی عدالت تاریخی را نادیده بگیرند، در واقع دارند مفاهیم مدرن را برای توجیه گذشتهی پیشامدرن قبیلهای و جنایات حاکمان خود به کار میبرند.
دوم ـ فرار از هویتپذیری، یک سیاست استعماریست.
سلطهی افغانها یا پشتونها در جغرافیای موسوم به افغانستان همواره استعماری بوده است.
اینکه افغانها قومگرایی را بد میدانند و میگویند: «بیایید همه اومانیست شویم»، در عمل یعنی: اقوام غیرپشتون باید از هویت خود دست بردارند و «افغان» شوند، اما پشتونها نه نیازی به تغییر دارند، نه نقدی از خود.
این همان سیاستیست که بسیاری از قدرتهای استعماری در گذشته بهکار بستند: جلوه دادن هویت قومی خود بهعنوان قوم برتر از یکسو و خواستن از دیگران برای چشم پوشی ازهویت خویش از سوی دیگر.
سوم ـ اومانیسم اروپایی از نقد خود آغاز شد، نه انکار گذشته
- اومانیسم در اروپا زمانی ظهور کرد که کلیسا، فئودالیسم و دستگاههای سرکوبگر با روشنی نقد شدند، نه پنهانکاری.
- اگر پشتونهای فارسیآموخته، بهویژه چپها، حقیقتاً خواهان دفاع از اومانیسماند، باید همانگونه که غربیها بردهداری، استعمار و امپریالیسم خود را نقد کردند، آنان نیز جنایات تاریخیشان را بپذیرند و پس از نقد، از سایر اقوام عذرخواهی کنند.
- در غیر این صورت، ادعای آنان چیزی جز دروغ و عوامفریبی نیست.
چهارم ـ تجربهی دیگر ملتها نشان میدهد که عدالت مقدم بر اومانیسم است.
- آلمانیها پس از جنگ جهانی دوم، پیش از آنکه از اروپاییگرایی یا جهانوطنی سخن بگویند،
- نخست نازیسم و جنایاتش را نقد کردند.
- روشنفکران آلمانی در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نقد را به جایگاه والایی رساندند که به انقلاب ۱۹۶۸ و استقرار دموکراسی انجامید.
- سفیدپوستان آمریکایی ابتدا بردهداری را محکوم و اصلاحات جدی اعمال کردند و سپس توانستند از برابری سخن بگویند که به جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان به رهبری مارتین لوتر کینگ انجامید.
اگر قرار باشد اومانیسم در این جغرافیای جعلی معنا یابد، پشتونها ابتدا باید صادقانه سیاستهای انحصارطلبانه و قومی حاکمان مستبد و جنایتکارشان را نقد کنند و به نفع اکثریت اقوام غیرپشتون، گام در جهت اصلاح خطاهای تاریخی قومشان بردارند، نه اینکه با پنهان شدن پشت «انساندوستی»، از عدالت بگریزند.
اومانیسم بدون عدالت تاریخی، پوششیست برای حفظ قدرت پشتونهایی که خود را پشت اومانیسم پنهان میکنند، در واقع قومگرایان عوامفریباند.
بدیل این گفتمان، پذیرش حقیقت تاریخی، اجرای عدالت، و سپس حرکت بهسوی انساندوستی واقعیست، نه یک اومانیسم قلابی که صرفاً برای پنهان کردن گذشته طراحی شده است.
من این بحث را مرحلهای جدید از تداوم فاشیسم قومی میدانم که بهگونهی جنگ ادراکی پیش برده میشود. نخست، باید به فاشیسم قومی در جغرافیای جعلی موسوم به افغانستان پاسخ داد!
پاسخ نخست، در حق تاریخی تعیین سرنوشت اقوام فارسیزبان و ترکزبان نهفته است.
سکوت «انساندوست»های پشتونتبار در برابر ادعای فاشیستهای قومشان مبنی بر اینکه «افغانستان، سرزمین افغانهاست» و اقوام فارسیزبان و ترکزبان باید به کشورهای دیگر بروند، نهتنها بیپایه و غیرمنطقیست، بلکه ریشه در پروژهای استعماری برای حذف اقوام غیرپشتون دارد. این طرز تفکر را میتوان با دلایل تاریخی، فرهنگی و حقوقی رد کرد. اما آیا «اومانیستهای افغان» با این ادعا در تقابل بودهاند؟ پاسخ همواره منفیست.
برعکس، آنان زبان فارسی را ابزار تداوم سلطه ساختهاند و برای بقای آن جعلهای بیشتری تولید میکنند.
آیا افغانستان نام تاریخی همین جغرافیاست یا ساختهی استعمار؟
پاسخ روشن است: این جغرافیای غیرطبیعی، بهفرمان استعمار خارجی شکل گرفت و هرگز سرزمینی برای زیست مشترک و باهمی همهی اقوام نبوده است. تا پیش از ۱۸۸۰، دوسوم این جغرافیا از وجود افغانها خالی بود!
اکثریت مطلق شهرهای افغانستان، در پیوند با فرهنگ، زبان، اقتصاد و تاریخ تاجیکها، ازبکها و هزارهها هستند. از کابل تا بدخشان و از بلخ تا هرات و تمام مناطق مرکزی این سرزمین هویتی پارسیزبانی در کنار ریشههای ترکتباری داشته و دارد. در این سرزمین تاجیکها و ازبکها بیش از هزار سال در کنار هم زیستهاند و اثری از افغانها در میانشان نبود تا زمان اشغال مناطق شان توسط افغانها در پروژه های خارجی و اجرای سیاستهای ناقلین.
اکنون ناقلین همان سرزمینها را ملک خود میدانند، که هیچگونه تاریخیت ندارد. و گستاخانه به خاطر یدک کشیدن نام قومی شان به دیگران می گویند که: «تاجیکها باید به تاجیکستان»، «ازبکها به ازبکستان» و «هزارهها به گورستان» بروند!
آیا «انساندوستان افغان» در این زمینه نقدی کردهاند؟ خیر. زیرا فاشیسم قومی آنان بهمثابه ایدئولوژی، یک واقعیت است.
فاشیسم قومی پشتونیسم، ایدئولوژیای استعماریست که از دههی ۱۹۳۰ به کمک نازیهای آلمان بهگونهی نظاممند تدوین و گسترش یافت. خاستگاه این تفکر از درون گفتمان استعماری برخاست که از زمان امیرعبدالرحمان آغاز شد؛ کسی که با نسلکشی هزارهها و کوچ اجباری اقوام غیرپشتون کوشید جغرافیای وسیع اشغالی سرزمین های الحاقی را به نام افغانستان به کشوری پشتونی مبدل سازد.
در دوران امانالله، نظریهی پانافغانیسم و «زبان افغانی» به تقلید از پانترکیسم توسط محمود طرزی و با حمایت ترکها و آلمانیها ایجاد شد. در دوران ظاهرشاه، سیاستهای پشتونیزاسیون در چندین مرحله گسترش یافت و زبان، فرهنگ و هویت اقوام دیگر بهشدت سرکوب گردید.
در دوران جمهوری آمریکایی، پروژهی افغانیسازی دوباره و با دقتی بیشتر پیگیری شد، چون نیروهای روشنفکری غیرپشتون پارسیگرا و پارسیپاسدار دهههای ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۰ دیگر وجود نداشتند. نیروهایی که در دوران جمهوریت بهنام قوم تاجیک، هزاره برخاسته بودند، فاقد فهم هویتی، زبانی و عدالت تاریخی بودند و قوم و جهاد را ابزاری برای زراندوزی و اشتراک در درجه های پایین قدرت می دانستند و تا به حال میدانند.
فضای پر از التباس، پشتونیسم را قدرتمند ساخت و زمینه را برای بازگشت طالبان ـ وارثان حقیقی فاشیسم پشتونی ـ آماده کرد. چماق طالبان، ابزار نهایی برای هویتزدایی غیرپشتونها در جهت «افغانستانِ پشتونی» می باشد.
در وضعیت کنونی خلق یگانه پارادایم نوین در نظریهی فلسفی عبارت از گفتمان حق تعیین سرنوشت برای پارسیزبانان می باشد که مسیر سلطهی استعماری افغانیسم را به چالش کشیده و آن را بهعنوان پروژهای شکستخورده معرفی کرده است.
اما بدیل اواقعی برای بقای «جغرافیا بدون نام افغانستان» چیست و چگونه میتوان آن را بنیاد نهاد؟
من این بدیلِ را، بر مبنای حقیقت تاریخی، عدالت اجتماعی، کرامت انسانی و مشارکت آزادانهٔ اقوام در ساختن آیندهای مشترک شان میدانم. بدیلی که نخستین گام آن، به رسمیت شناختن حق تاریخی تعیین سرنوشت اقوام پارسیزبان، ترکزبان و سایر اقلیتهای فرهنگی در این جغرافیای بحرانزده است. این بدیل نه از سر نفرت، بلکه از سر حقیقت و آگاهی زاده میشود؛ نه انتقامجویانه، بلکه رهاییبخش و مبتنی بر وجدان تاریخی است.
بدیل من، طرح یک« قرارداد اجتماعی» است که در آن هیچ قومی برتر از قوم دیگر نباشد؛ نه افغانگراییِ پشتونیسم، و نه سرکوبگرانهترین چهرههای تاریخیِ حاکمیتهای انحصاری گذشته و اخلاف کنونی انها، معیار تنظیم مناسبات جمعی باشند ـ بلکه همه برابر محض در چوکات یک «قرارداد اجتماعی» باشند!
بدیل من، ساختن یک نظام سیاسیِ چند قومی، چندفرهنگی، و چندزبانه است که در آن هویتهای تاریخی، زبانی و فرهنگی اقوام گوناگون نهتنها انکار نشوند، بلکه بهعنوان سرمایهٔ همگانی به رسمیت شناخته شده و شکوفا گردند.
من از «اومانیسم»ی دفاع میکنم که از بطن عدالت تاریخی برخاسته باشد؛ اومانیسمی که حق اعتراض، حق بازخوانی تاریخ، حق تعیین سرنوشت، و حق برابری زبان ها و فرهنگ ها را به رسمیت بشناسد ، نه آن اومانیسمِ تقلبیای که به ابزارِ ساکتکردن صداهای مخالف است.
من خواهان«انساندوستی انتقادی» هستم، نه انساندوستی تبلیغاتی و میان خالی.
من آیندهای را میخواهم که در آن:
- هیچ کودکی فقط به جرم هزاره، تاجیک، ازبک وغیره،مورد تحقیر و تبعیض قرار نگیرد؛
هیچ زبان مادری در محل های که اکثریت قومی و زبانی آن روشن است از آموزش و پرورش تا اداره های رسمی محل و رسانهها حذف نشود؛ - هیچ نخبۀ غیرپشتونی، صرفاً به دلیل تبارش از فرصتهای سیاسی، دانشی و فرهنگی محروم نگردد؛
- هیچ قوم کوچک سوا از بزرگ قوم ها احساس نکند که در بالاترین ستیغ قدرت قرار گرفته نمی تواند؛
- و هیچ حقیقت تاریخیای، قربانی ایدئولوژیهای فاشیستی افغانی و پشتونی نشود.
بدیل من، نه از راه انتقام، بلکه از مسیر بازتعریف قدرت بر اساس عدالت، بازسازی حافظهٔ تاریخی، مناسبات اجتماعی و سیاسی غیر افغان ها میگذرد. این بدیل، در برابر گفتمان سلطهگر «افغانیت» قرار دارد که گرانیگاه آن حقِ تعیین سرنوشت برای برای اقوام غیر افغان، پلورالیسم فرهنگی و سیاسی، و بازتوزیع برابر و عادلانه قدرت بین همهٔ اقوام و مناطق می باشد.
در نهایت، باید گفت تا زمانی که عدالت تاریخی برای همه اقوام تحقق نیابد، نه از آزادی خبری خواهد بود، نه از صلح، و نه از انساندوستی واقعی.
اومانیسم واقعی آن است که نخست با نقد صریح خویش آغاز کند، نه با انکار دیگری. تا زمانی که «فاشیسم افغانگرا» از تریبونهای قدرت فرونپاشد، هیچ گفتمان صلحجویانه و انساندوستانهای در این جغرافیای جعلی به نام افغانستان به نتیجه نخواهد رسید.
تنها راه رهایی، عبارت از عبور از نظم آشتیناپذیر و جعلی افغانی است. این گذار، نهفقط یک وظیفهٔ سیاسی، بلکه یک مسئولیت اخلاقی و تاریخی همه نخبگان واقعی تسلیم ناپذیر اقوام غیر افغان می باشد.
به پندار من باید به جای تسلیمی در برابر «اومانیسم نمایشی»، مسیر آگاهی، ایستادگی و بازسازی حقیقت را برگزینیم!
* این نبشته آغازی از سلسله اندیشه هایم به پرسش چرایی ناممکنی زیست باهمی با افغان ها در جغرافیای جعلی به نام آن قوم می باشد!