«خروج از عدم بلوغ ناخواسته» پارسیان
یعنی خروج از دشمن یاری
نگارنده فیاض بهرمان نجیمی
ـ بخش یکم ـ
حاکمیت های استبدادی سده های پسین افغانها در جغرافیای به نام افغانستان عامل اصلی استعمار داخلی بوده اند که توسط دولت های استعماری خارجی (هند بریتانیایی و روسیه تزاری) ایجاد و تمام سرزمین های خودمختار غیر افغان ها را اشغال و به حاکمیت قومی خویش ملحق ساختند.
امیر عبدالرحمان به حیث چهره «توافقی» دو دولت استعماری مجری طرح آنها برگزیده شد. او با جاری ساختن خشونت و جنایات بزرگ بشری اعم از نسل کشی و قوم کشی به نماد «مرد آهنین» برای افغانها مبدل گردید. میان امیر عبدالرحمان دیروز و ملاهبت الله امروز تفاوت چندانی در نحوه گسترش سلطه افغانی دیده نمی شود.
فردا از ملا هیبت الله نیز همچو نماد دیگری از مرکزیت گرایی افغانی یاد خواهند کرد و شکی نیست که جایگاه «بلندی» در روایت های جعلی تاریخی خویش بسازند!
خشونت و سرکوبگری امیر عبدالرحمان علیه غیر افغان ها به ویژه پارسیان هزاره را باید نشانه از بزرگترین زشتی، جنایت و شاخصترین لکه سیاه حاکمیت وی نامید که پیامد آن نسل کشی و جنایت بشری گسترده در جغرافیای جعلی به نام افغانستان بود. شبیه آن جنایات در دوران محمد نادر علیه تاجیکان و بعد در دوران خلقی ها و طالبان 1.0 علیه پارسیان تکرار و تا به حال ادامه دارد.
با تأسف موضوع نسل کشی و قوم کشی پارسیان تاجیک و هزاره به گونه بایسته کنکاش و مستند سازی نشده اند.
روایت های تاریخی سرکوبگری های مردمان مناطق شمال شرقی و شمالی، که منجر به اطاعت بی چون و چرای آنها از حاکمان افغان در مناطق اشغالی شان شد درست روشن نیست.
همچنان در مورد چگونگی آغاز برنامه های ناقلان پس از ۱۸۸۰ به سرزمین های اشغالی غیر افغانها اسناد کافی ثبت شده وجود ندارد!ـ تنها نظامنامه امان الله است، که در عصر محمد هاشم گسترش بی پیشینه یافت.
مسلم است تبعات آن ظلم ها و جنایت ها سبب ایجاد ترس و وحشت گسترده، فرو ریزی هویتی و ورشکستگی روانی تبار های «بیگانه» در برابر افغانها شد که تا امروز همچو کابوس در نسل های بعدی ادامه یافته است.
از آنزمان تا به حال، هم در میان دانش آموخته ها و هم عوام این احساس شکل گرفته است که «حاکم» تنها آنهاییست که «سلطه» را با خود دارند یعنی افغانها.
«فرهنگ» برتر مربوط به آنهاست ـ فرهنگ افغانی؛ و دیگران به جز از فرمانبرداران و مجریان بی اراده، چیز دیگری نیستند.
از دوران امیر عبدالرحمان همچو مبدا جغرافیای جعلی به نام افغانستان به بعد، همه حاکمان افغان به گونه پیوسته کوشیده اند بقا و تداوم «سلطه» قومی افغانی خویش را با ابزار مختلف سرکوبگرانه بالای توده های رعیت گونه و ناآگاه تأمین کنند .
یکونیم سده استبداد افغانی، سبب شده که اکثریت مردمان غیر افغان فاقد خودشناسی و خود هویتی گردیده و به جسم های متحرکِ سازگار، سرخورده و فاقد مقاومت و ایستادگی همگانی در برابر افغانیسم و سلطه افغانی مبدل شوند.
وضعیت حاکم در همه لایه ها حالت کانفرمیستی، تسلیم طلبی و دشمن یاری collaboration را در برابر حاکمان افغان پدید آورده و ادامه دارد.
انواع تحقیر، تبعیض، خشونت و بی عدالتی های گوناگون اقتصادی و اجتماعی، نبود چشمانداز مناسب شغلی، نابرابری در استفاده از فرصت ها و ده ها عامل دیگر همچو امر پذیرفته شده همگانی شده است.
تحقیر دسته جمعی و نظاممند یبش از یک سده اخیر را می توان عامل اساسی روان پریشی اجتماعی و ورشکستگی پارسیان دانست.
من روی این مقوله بیشتر تاکید می کنم، چون تحقیر یک رفتار تبعیضی، ناپسند و شرم آوری هست که اسباب بی حرمتی به عزت نفس، کرامت انسانی و غرور «دیگران» می شود.
این «دیگران» می تواند از یک فرد شروع و تا گروه های اجتماعی، تباری و مذهبی ادامه یابد. تاثیر تحقیر «دیگران» سبب ایجاد حس بی اعتمادی به نفس، ناکامی اجتماعی و خود کوچک بینی در برابر تحقیر کنندگان شده و پیوسته تولید و بازتولید می گردد.
هدف تحقیر، شکستاندن اراده و غرور انسان ها هم در برابر دیدگان همگانی یا اجتماع و هم انفرادی از طریق برخورد های خفت بار می باشد.
تنوع اشکال تحقیر را در اقدامات نازی های آلمان به گونه فراوان می توان سراغ کرد، که در دهه ۱۹۳۰ به فاشیست های افغان منتقل شد.
وقتی عزت، غرور و اراده مردمان غیر افغان در نظام های استبدادی افغانی به صورت نظام مند و به شکل کامل شکستانده و قرو ریختانده شد، آنگاه تبعات ویرانگری آن به شکل تروما در نسل های بعدی انتقال کرد.
تروما رابطه به تغییر کُد ژنتیکی ندارد ولی مطابق پژوهش ها، بیشتر متأثر از تجربههای شخصی فردی یا خشونت های اجتماعی می باشد که سبب ایجاد زخمهای عمیق روانی می گردد.
نسل های بعدی که شاهد اتفاق های آغازین نبودند و آن را هرگز تجربه نکردند، از نوع خود کوچک بینی در برابر افغانها رنج می برند.
امروز نسل بزرگ از غیر افغان ها در درجه های مختلف سنی از افغانها ترس دارند. بی هویت شده اند و به شکل دسته جمعی جرأت ایستادگی برای دفاع از حقوق و منافع خویش در چارچوب هویتی و فرهنگی را ندارند.
چرا ملاهبت الله با معدود دژخیمانش در کوتاه مدت توانست رسم ها و شیوه های فرهنگی مردم ما از جمله نوروز را قدغن کند؟ و چرا واکنش بايسته در برابر آن صورت نگرفت؟
پاسخ آن در تروما گذشته ریشه دارد که نسل به نسل انتقال یافته است. سیاستگذار غیر افغان جرأت نمی کند از فرهنگ و هویتش دفاع کند. در بدترین حالت یک حرف را می زند که پشت این گپ ها نگردید و بدون افغان ها نمی شود کاری کرد؟!
کمتر کسی از میان غیر افغانها می خواهد فرد اول باشد. در بهترین حالت در نقش دوم بودن احساس راحتی می کند. او تنها یک آرزو دارد تا خدمتگار وفادار حاکم افغانی باقی بماند ـ چرا؟
چون تحقیر و توهین گذشته روح همه را شکستانده و نابود ساخته است، بنابرین حس «من» و «ما» بودن مفقود می باشد.
حتا نسل از پارسیان محصول دوره جمهوریت ۲۰ ساله آمریکایی نتوانستند میدان بازی سیاسی را اشغال کنند. بدبختانه این ها بار دوگانه سلطه را پذیرفته اند: یکی سلطه افغانی و دیگر سلطه خارجی . آن دو سلطه استقلالیت آنها را کاملا از آنها زدوده و تا جایی که بیشتر خود را غیر افغان نمی دانند و به افغانیت و افغان بودن شان می بالند!
پس می بینم که تروما در بین پارسیان گسترده است و برای علاج آن نیاز به روشنگری، آگاه سازی، افسون زدایی و مغز شویی دوامدار دارد.
کوتاه سخن این که عوامل یاد شده برخلاف بسیاری از شرایط ارثی، هیچ تاثیری در کُد ژنتیکی ـ به حیث یک جهش ـ ایجاد نمی کنند. اما در عین حال می توانند همچو «وراثت مبهم» انتقال یابند.
این فرآیند را وراژنتیک یا Epigenetics می نامند که خواندن ژنها را عوض میکند بدون این که در کُد DNA تغییری رونما گردد ـ این توضیح بود نه موضوع.
با در نظرداشت فرآیند وراژنتیکی جامعه پارسیان در جغرافیای به نام افغانستان، «چرخ بیهوده» خشونت، استبداد و تحقیر افغانیسم دوام دارد.
به پندار من پارسیان از ترومای دوگانه ـ فردی و جمعی ـ رنج می برند، که همانطوری که در بالا اشاره شد دارای پیشینه دیرینه است. یادواره های فردی و جمعی مشابه در روان همه محکم تنیده شده که بخش آن عامل استبداد افغانی بوده و ترومای همسان را به وجود آورده است.
هنگامی که نسلی در یک دورانی و با رویدادهای ویرانگر و مخرب زندگی کرده و از آن ها خاطره های تلخ مشترکی به همراه دارد؛ آن نسل دچار تروما جمعی میباشد. به بیان دگر ترومای جمعی عبارت از رویداد یا مجموعهای از رویدادهای مضر یا تهدید کننده در زندگی اجتماعی می باشد که اثرات نامطلوب آن سبب ایجاد ناراحتی های روانی در یک گروه از مردم یک جامعه می شود.
ترومای اجتماعی پارسیان موجب درهم شکستگی اراده آنها شده و نوع فرهنگ تسلیم طلبی، بی تفاوتی و کم میلی برای مبارزه از بهر ایجاد اقتدار، سلطه و قدرت را در آنها به وجود آورده است.
حس تمکین و پیروی از اراده «حاکم مطلق» افغان در روان هر غیر افغان بدون دگرگونی پابرجاست. پارسیان نه تنها «رعیت» به مفهوم واقعی آن در برابر حاکم افغان اند بلکه در برابر تبار آنها نیز احساس مشابه داشته و فراتر از خدمتگزاری و فرمانبرداری صادقانه و وفادارانه در برابر دم و دستگاه دیوانی، اقتصادی و حتا خانوادگی افغانی چیزی فراتر تصور ندارند.
کمترین کُنشگر سیاسی و دانش آموخته پارسیان را می توان سراغ کرد که در بهترین و بدترین حالت فراتر از بحث اخلاقی «ظلم» و «عدل» برود. این نکبت در اشکال مختلف آن تا امروز ادامه دارد ـ یعنی خردورزی و باور خردورزانه «قدرت محور» در درون اندیشه و اراده پارسیان مفقود است!
به همین خاطر نگاه آنها به مقوله قدرت شبیه سراب و اشباح با خصوصیات سورئالیستی است. پرداختن به موضوع قدرت برای مردم خویش را همچو حوزه ممنوعه برای خود می انگارند. مگر در دوران جمهوریت اخیر این موضوع خصلت نما نشد و تا به حال ادامه ندارد؟ ـ کوتاه ترین تفسیر اینست که تنها افغانها لیاقت حاکمیت را دارند!؟
با تأسف حس «من» و «ما» ی پارسیانه به همراه ارزش های تاریخی و فرهنگی در درون مدعیان داعیه تباری پارسی مُرده است – چون تاریخ و هویت شان را از ورای روایت های افغانی می شناسند که هدف آن اضمحلال روانی و فرهنگی به هدف همسان سازی افغانی بوده است.
در صد سال اخیر به مشکل شخصیت پارسی را می توان پیدا کرد که طرح راهبردی و شالوده شکنانه برای پی افگنی قدرت پارسیان و هژمونی آن ها در برابر سلطه حاکم افغانی و به نفع مردمان خویش ارایه کرده باشد.
برای هر پارسی زبان پذیرفته شده بوده است که اگر یک افغان در رأس قدرت نباشد، قدرت غیر افغانها توسط افغان ها به چالش کشیده شده و ساقط می گردد؛ چون آنها باور به نیروی مردم خویش نداشتند و به جای نظریه رهایی به فکر تداوم افغانیسم و افغانستان شمولی بوده اند. عامل اصلی چنین جُبن، همان ترومایست که در بالا یاد شد.
دردمندانه، نه در گذشته و نه درحال حاضر، پارسیان گیرافتاده با «عدم بلوغ ناخواسته» ـ مطابق کانت ـ این شجاعت را پیدا نکردند که به «افغانیت تحمیلی» خویش نه بگویند!
موجودیت شان را در داشتن قیم افغانی دانسته و می دانند. نگرانی دارند تا «بچه بد و خراب» انگاشته شوند! ـ اینرا افغانها به خوبی می دانند و به گونه غریزی از تاکتیک کلاتزوزویتسی «بهترین دفاع حمله است» مورد استفاده قرار می دهند ـ خیانت ملی، وطن فروشی، وابستگی به ایران و تاجیکستان و ده ها برچسب برای پارسیان همیشه آماده است.
مگر این ادعا های میان تُهی افغانها پشیزی ارزش دارند؟
اکثریت مطلق پارسیان به افغانیت، افغانیسم و افغانستان ازین در می نگرند و حتا شک در باره آن را خیلی نا آگاهانه و سادهدلانه نوع خیانت می پندارند.
اینها سالهاست ترور روانی شده اند و به تمام مظاهر قوم کشی یا اتنوساید از روی مجبوریت تن در داده اند.
آگاهی دادن مردم خویش از جنایات متداوم افغانی می تواند عامل نخستین برای ایجاد غرور ملی، همبستگی مردمی و برگشت به هویت فرهنگی پارسی شود.
سوگمندانه نه بخش بزرگ دانش آموخته ها و نه هم توده ها از روایت های تاریخی آگاهی جمعی دارند ـ چون بحث افشاگری جنایات تاریخی و داد خواهی هیچگاه مطرح نشده است!
بیانیه راهبردی جنبش حق تعیین سرنوشت برای پارسی زبانان همچو یک طرح و سند بنیادین نه تنها به این مسایل توجه کرده است بلکه هدف خویش را در یک منظومه و برنامه رهایی بخش مطرح می کند تا هیمنه قدرت پارسی زبانانه و هویت طلبانه را به حیث پارادایم جدید از مسیر چنگ انداختن خردورزانه به هویت، فرهنگ و تاریخ بزرگ پارسی ایجاد و ابُهت از دست رفته هژمونی فرهنگی ما را در اندیشه های «خفته» و «طلسم شده» بازگرداند.
حق تعیین سرنوشت برای پارسی زبانان یگانه بدیل خردگرایانه در راستای استقلالیت، «ما» شدن و بازیافت هویت و شکوه فرهنگی ما می باشد!
ادامه دارد