نوشته: ر.ف. هما

 خالقِ هستی؛ حاکم اذل الابد، کَون و مکان را به قدرت کامله خود از عدم بیافرید. در سلسله آفرینش انسان را به عنوان شاهکار آفرینش خیلی بعد ها بیافرید. بعد آدمی را به گروه های متعدد رده بندی کرد تا آنها را دلیلی گردد جهت شناس بیشتر از همدیگر. قشنگ‌تر از همه این که آدمی‌زاد را در دو جنس زن و مرد خلق کرد تا مکمل و متمم همدیگر باشند و دلیلی برای آرامش همدیگر. زن و مرد را به سانِ دو سوی تناظر جسد آدمی آفریده و بسان دو بال پرنده قرینِ هم آفرید تا در پرواز؛ ترکیبی از دو قدرت باعث پر زدن در بلندای آسمان باشد. قرار بر این است‌ که کنار هم رشد کنند و از آنجا که مکمل همدیگر اند قطعات معمای تصویر زندگی را با هم کنار هم بگذارند که این خود نه تنها نیازمند بلوغ جسمی و جنسی  است بلکه مستلزم دانش، مهارت ها و ذهنیت عالی زندگی نیز است که بلوغ فکری و ذهنی میخواهد. راه رسیدن به بلوغ را روزگار با واقعه‌ های صد لمحه به پیش و هزار لمحه به گذشته های دور، گاه به نفع این گاه به نفع آن، گاه در این ورا و گاه در آن ورا می‌چرخاند. در این چرخش عجیب هستی، زندگی هر فرد حال خوش و ناخوشی دارد که صفحه روزگار را گهگاهی مطلقا سیاه و سفید می‌سازد، که گاه این گونه نیست و به نحوی در خط سیرِ در حرکت است که ترکیبی از سیاه و سفید را شامل می‌گردد. از زندگی‌ ای می نویسم که گاه سیاه است و گاه سفید و هر از گاهی هم رگه‌ هایی از رنگ رنگی  هم در آن نمایان می‌گردد. از زندگی های پیچیده در هاله ابهام و هزارتوی، داستانِ امید را در قالب واژه ها می‌ریزم و این‌گونه توصیف می‌نمایم.

در بیکرانی زندگی نالان و سرگشته پریشان حال و با پاهای بی رمق به دنبال خوشبختی‌هایی‌ که روزگاریان دزدیده با فریاد هایی‌ بسان آوای قناری اندر قفس، به دنبال رویا هایی‌که به عنوان یک انسان باید داشته باشم. چه زیاد اند عده‌ی که از این نوای غم من سرود خوشی می‌شنوند و نهایت لذت می‌برند. حال همه یکسان است اما سوا، واقعا که در شهر پر جمعیت ما تماشا دارد تنهایی دسته جمعی آدمها؛ دقیق زمانیکه یکی تن بسمل‌ اش را خودش به دوش کشیده و روانه درمانگاه می‌گردد.

یله‌گی نباشد؛ هرازگاهی بی محابا به حرف های همگان، به زخم زبان ها، به نیشخند های زهراگین، به نگاه های شماتت بار؛ نگاه های زهراگینِ از جنس زهر افعی و کبرا، برخورد های تلخِ که کام آدمی را تا ابد تلخ می‌سازد، همه و همه رفتارهایی‌که حسی چون تلخی یک شکست را در وجود آدمی زنده می‌کند؛ عده کثیری زندگی را سر می‌کنند‌ و من هم از این قاعده مستثنی نیستم.

گاه باید اتفاق های بد در زندگی مان رخ دهد تا برای ادامه انگیزه پیدا شود، تا به عمق مسئله پی برده شود و تفهیم شود که با خویشتن چند چندیم؟ مشقت های روزگار، شرایط ناخوش و طاقت فرسا از آدمی انسانی می‌سازد که کوهی از الماس به یک ناخن آن نمی‌ارزد. هیچ خوشی و موفقيتی از باد هوا حاصل نمیگردد.

مولانای بزرگ در این مورد می‌نویسد:

هرکه رنجی دید گنجی شد پدید

هرکه جِدی کرد در جَدی رسید

حال دوران در هر برهه زمانی یکسان نمی‌ماند گاه در قعر پستی هاییم و گاه در اوج بلندی ها. آنچه مهم است این است که صادقانه با خویشتن آن امیدی را که همه در صدد دزدیدنش هستند نگه‌ داریم و رویا هایمان را دنبال کنیم. چقدر خالق ما مهربان و نهایت با رحم است که این تلاش را هم برایمان اجر نصیب می‌کند. اینجای نوشته‌ ام یاد قطعه‌ی از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو افتادم،  “هیچ قلبی تا زمانی‌ که در جستجوی رویایش باشد هرگز رنج نمی‌برد چون هر لحظه جستجو، لحظه ملاقات با خداوند و ابدیت است.” ( کیمیاگر، پائولو کوئیلو).

اما نمی‌دانم چرا به طرز عجیب و رمز آلودی این اواخر این پستی ها در روزگار من و هم‌نوعان‌ام رنگ درشتی پیدا کرده و برجسته شده است. به شرح اندک به روایتی از زندگی در روزگار خویش دوست دارم این‌گونه بنویسم:
بی نهایت خسته‌ام، با گام های بی رمق و چشمانی‌ که دیریست برق خوشی در آن هویدا نیست و زیر آن چشم‌ها را سیاهی چون ظلمت روزگارم رنگ بسته است. با موهای ژولیده؛ جوانِ در اوج جوانی اما فرتوت و با ذهنی آشفته تر از ظاهرم در صدد رهایی از این حال خویشتن هستم. این حال زار من است و میخواهم به ذهن آشفته‌ام سر وسامان بدهم اما امان از اندکی آرامش که من‌ را در برگیرد. با همین حال نه چندان خوش و پر الم که داشتم به صفحات اجتماعی یک سر زدم تا ببینم در دنیای بیرون از جسم من چه خبر است؟ امیدوار بودم خبرهای امیدوار کنند‌ه‌یی بشنوم اما دریغ از یک خبر خوشحال کننده در رسانه ها و شبکه های اجتماعی. درست مثل زندگی حقیقی خودم در هم برهمی عجیبی خیمه زده بر کلیه جوامع بشری. مگر می‌شود خوشحال شد؟ دقیق زمانی‌ که سر خط خبر ها نوید از جنگ است و خونریزی، نوید از قتل است و کشتار و نوید از ظلمت است و ستم. انسان در مقابل انسا‌ن برای منفعت هایی چون شخصی، گروهی، قبیلوی و یا هم ایدئولوژیکی. سر از جستجوی امیدواری از بیرون کشیده و دوباره وارد دنیای پرآشوب خودم شدم که به مراتب آرام تر از طوفان ها و هیاهوی موجود در این کره خاکی بود. با خویش به فکر رفتم در مورد خویشتن و سر صحبت گرفتم که زندگی من در این هستی چه فراز و فرود هایی را داشته و دارد‌.

این منم ر. ف. دانشجوی سال چهارم یکی از بهترین رشته های تحصیلی (علوم سیاسی) میتوانستم فارغ التحصیل باشم اما نتوانستم چون منتظرم تا امر ثانی دولتی برسد که من و سایر دختران سرزمینم را محروم از حقوق انسانی و طبیعی کرده اند. این من با رویاها و آرزو های بلند بالا هستم که هرازگاهی از جانب عده‌یی از اطرافیان خویش دیوانه خطاب می‌شوم، چون همه به یک باور اند که تاب آوردن شرایط روزگار در این دودمان با این وضعیت سخت، ذیق و دشوار است. چه رسد به این که بخواهیم رشد و پیشرفت هم داشته باشیم. دروغ چرا این فکر و خیال گاه و ناگاه به ذهن خودم هم رژه برپا می‌کند. بویژه زمانی‌که بیرون از منزل هستم و از آنجا که من اکثرا بیرون از منزل از طرف روز می‌باشم و مصروف دروس در رشته قابلگی، برای همین بیشتر و بیشتر این افکار عین موریانه می‌افتند به مغز من و نابودم میکنند. در مورد انستیتوت قابلگی گفتم، به یادم آمد تا حالا شده شکنجه روحی را هر روز و هر ثانیه تحمل کرده باشید؟ برای من رفتن به انستیتوت دقیق از همان مسیر و راهی که میرفتم به دانشگاه دست کمی از زجرآور ترین شکنجه ندارد. خیلی دشوار است برایم یادآور شکست است. و هربار برایم این را یادآوری می‌کند که شاید این مسیر جدید هم به پایان نرسد درست مثل رشته دانشگاهی‌ام اما با این وجود کجاست تا تسلیم شدن. بعضی مواقع احساس میکنم روح خسته و فرتوت من در اوج جوانی به پیری رسیده و شاید نتواند بیشتر از این تحمل کند و دیگر نتواند قلبم بتپد. و گاه این فکر عین خوره به جانم می‌ افتد که چرا این وضع و تا چه زمانی؟ خیلی سخت است وقتی میتوانستم لیسانسه علوم سیاسی باشم اما تازه دانشجوی رشته جدید تحصیلی شده‌ام و در یک مسیر کاملا جدید قدم گذاشتم ولی خوب کجای زندگی کردن در جغرافیای سرزمینی مثل افغانستان و حتی جهان ناپایدار امروز قابل پیش‌بینی است که زندگی من  باشد.

زندگی زیر سایه حکومتِ در لایه ابهام با چهره های مبهم و نا منوط به جایگاه مربوطه و صد البته نفهمی شرم آورِ آراسته با صد رسته، دست کمی از عذاب جانکاه ندارد. این را می‌نویسم چون این تنها من نبودم که دانشگاهم از دست رفت و حتی وظیفه‌ام را از دست دادم. بلکه عده زیادی تقاص پرداختند، اینکه مبنی بر چه گناه و خطایی هیچ یک حتی خود نمی‌داند، و بالی برای پرواز از این گلستان برای پناه بردن و فرار کردن از سرمای مفرط هم ندارند. و بعضی ها هم چون بلبلان در خزان، به ناچار ترک آشیانه و گلشن کردند و به مهاجرت رو آورده‌اند. حالا به هر نحوی هرکسی میخواست از این شرایط خودش را نجات دهد و این حال زندگی را تغییر دهد. این که با کاربرد کدام واژگان و با استفاده از کدام قاموس اسلحه‌ام را آماده کرده و ظالمان دوران را به رگبار ببندم را، خود هم نمیدانم. مگر می‌شود من که به این کوچکی هستم و دانش ناچیز دارم شرایط کشوری را درک کنم و اتفاقات پیهم آن را بپذیرم در حالی‌ که دنیا ادعای درک نکردن دارد و ادعای غیر قابل پیش‌بینی بودن شرایط در این سرزمین.

در نهایت دوست دارم بنویسم، ما نسل پر رنج و پر از فغان سرزمین کهن با تاریخ و ادب رسا که متاسفانه چون سرزمین رنج تبلور نموده و چون عروسک‌ به دست شیادان روزگار دست به دست می‌شود. عجیب نیست اگر در طول تاریخ بارها در عین موقعیت قرار گرفتیم شاید در جمع ما هستند کسانی‌ که دل بسته اند به تکرار کردن تاریخ دریک برهه مشخص زمانی و این چنین ادوار باطل با فواصل کمتر و زیادتر. اگر چه حال دوران یکسان نیست اما یک نکته قابل بررسی و تفکرعمیق است. آن این که چرا مردمان این سرزمین مدام دور باطل تاریخ را مدام تکرار می‌کنند؟ شاید برای این که تمرکز همواره بر فرصت تفکر، تدبر و تعقل نبوده و در عوض تمرکز عمیق‌تر روی ایدئولوژی سازی و قوم‌گرایی بوده است. با آن‌که تحقیقات اخیر سرزمین من را نا امید کننده ترین سرزمین ها معرفی نموده است با آنهم امید بران است که بار دیگر آفتاب خوشبختی از افق آن طلوع کند و از این رو  این دوره تکرار به تکرار تاریخ رو به اتمام است و در افق، نمایی از پیروزی و شادمانی جلوه‌گر گردیده است. بنابراين از تمام بلبلان مهاجر و مقیم این گلشن چون بوی بهار مسرانه می‌طلبم تا امید از دست نداده و در برابر سرمایه‌ای سرد تاریک مقاومت نموده و برای بهار سبز و خرم پیشرو کاری کنند و امیدی داشته باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *