بنام خداوند!

نویسنده: میر احمد لومانی

روزها، هفته‌ها، ماه‌ها، و سال‌ها هی همین‌طوری داشت سپری می‌گردید، من بودم و خواهر کوچولویم و مادرم…

مادر، کم‌کم برای خود آشیانه‌ی دست‌وپا کرده بود. از دهن ما بچه‌ها می‌زد و روغن، قروت، تخم‌مرغ و… را می‌فروخت، وسایل و اسباب خانه خریداری می‌نمود. ظروف گلین جورواجور. گاهی هم کته خرجی نموده و ظروف آلومینیومی خریداری می‌کرد…

پدر چند تا بز برایمان خریده بود، تا به‌اصطلاح قاتقی داشته باشیم و از شیر آن حلق ما بچه‌ها به‌اصطلاح تر شود. اما مادر، دایم از بزها شکایت داشت! بارها شنیده بودم که گفته بود:

این بزهای لعنتی بیش از حد شوخ هستند! شیر آن‌چنانی هم که ندارند… چرا احمدعلی برایمان گاو نه می‌خرد. شفیقه خانم گاو دارد و من با این بزهای «شیطان» سروکله بزنم. به‌راستی هم غروب‌ها وقتی که چوپان رمه را از کوه به ده میاورد، جلو صفه خانه‌مان این بزها یک‌عالمه شوخی و شیطانی داشتند…

من یکی به هر صورت خوشبخت بودم، و بی‌نهایت هم خوشبخت! همین که سایه مادر بالای سرم بود و شکمم از غذا سیر، و تنم نیز پوشیده، همین خودش یک‌عالمه خوشبختی هست! مگر نه؟

خواهرم که کمی بزرگ شده بود، می‌توانست راه برود. مادرم برای پاهای کوچولوی وی، از زنگوله‌های کوچک پایبندی درست کرده بود که هنگام راه‌رفتن، هی شرنگ و شرنگ صدا می‌داد…

همین که آفتاب کمی بالا می‌آمد، ما بچه‌ها در قول جمع می‌شدیم. قول مملو بود از درخت و ماسه‌های نرم. خدای من، ساعت‌ها آن جا با خاک و سنگ و ماسه‌بازی می‌کردیم. به هر چیزی که در اطرافمان بود، دلمان خوش بود. از اسباب‌بازی و این جور چیزها که خبری نبود. آن روزها حتی در ذهن ما بچه‌ها هم نه می‌رسید که یک چیزی‌هایی بنام اسباب‌بازی هم وجود دارند…

مرسوم‌ترین بازی‌مان هم که خاله، خاله‌بازی بود. بازی خاله، خاله (زن و شوهر بازی) با دخترخانم‌های کوچولوی دهمان… چه راحت از خاک شیار و دیواره‌ای درست می‌کردیم. بعد این شیار حریم خانه‌مان بود و یکی از دخترخانم‌ها نیز همسرمان… بله به همین سادگی.

بر خلاف معمول زندگی بزرگ‌ترها؛ این جا همیشه انتخاب همسر با دخترخانم‌های کوچولو بود. این آن‌ها بودند که از میان ما بچه‌ها یکی را به‌عنوان همسر انتخاب می‌کردند… بازی سنگ‌گیرک و بعد که کمی بزرگ‌تر شده بودیم، توپ دنده و….

بارها دیده بودم که خواهرم تنهاترین دستمال گل سیب سرخ‌رنگ مادرم را به سر انداخته و با جارویی که برای وی خیلی بزرگ به نظر می‌رسید، هی خانه را جاروب می‌کند. این بازی دوست‌داشتنی وی بود. نمی‌دانم که در آن سن‌وسال وی از این کار چه تصوری در ذهنش داشت. اما صبور و آرام و متواتر خاک‌های خانه را جاروب می‌نمود.

آن موقع خواهرم شاید دو سالی بیشتر سن نداشت…

هم زمان با تولد خواهرم، شفیقه خانم نیز پسری به دنیا آورده بود .

جنگ و جنجال مادرم با شفیقه خانم هم که پایانی نداشت! طبق معمول از صحبت‌های تند و گلایه‌آمیز شروع گردیده، و بعد به فحش و ناسزا، و گاهی هم به کتک‌کاری‌ها ختم می‌گردید.

اما شفیقه خانم زیرک و هوشیارتر از مادرم بود. مادرم آدم صاف‌وساده‌ی بود، و یک‌کمی هم مغرور. غرور هم که با دیپلماسی هم‌خوانی ندارد. از همین سبب در میان اقارب برد همیشه با شفیقه خانم بود. بر همین اساس در این کشمکش‌های غم‌انگیز؛ عمه، عمو و اقارب را بیشتر با شفیقه خانم می‌دیدم . .

شاید حدود پنج سالم بود. یک روز آغاز تابستان و در اوج شکفتن گل‌های گندم، مادر دستم را گرفته و مرا پیش ملا دهمان می‌برد، تا درس بخوانم و به قول خودش قران خوان شوم و از ین بابت صوابی نیز نصیب وی گردد…

مادرم جلو، و من به دنبالش؛ داخل مسجد می‌شویم. مسجد مملو است از بچه‌های قدونیم‌قد. همگی بالای گلیمی چهار قات نشسته‌اند و با صدای بلند هریک چیزهایی را می‌خوانند و هی خودشان را به جلو و عقب تکان می‌دهند. ملا که چوب درازی در دست دارد، در صدر بالای تشکچه‌ی نشسته و به بالشت نرمی تکیه داده است.

مادرم درحالی‌که با چادر ململ سفید صورتش را کاملاً پوشانیده بود، نزدیک ملا می‌رود به وی چیزی می‌گوید و بقچه‌ی را که همراه دارد جلواش گذاشته و به عقب بر می‌گردد و در گوشه‌ی می‌نشیند .

ملا با چوب‌دستی‌اش محکم به فرش می‌کوبد. در حال که گردوخاک خفیفی به هوا بلند می‌شود، با صدای بلند می‌گوید:

– بچه‌ها، ساکت باشید! همچون معجزه‌ی مسجد در سکوت مطلق فرومی‌رود… اصلاً باورم نمی‌شود که آن همه سروصدا، یک آن چنین به خاموشی بگراید.

ملا خطاب به خلیفه‌اش:

– او بچه سخی همو گیلاس ره بیار… بعد شروع می‌کند به بازکردن بقچه .

ملا محتوای بقچه را که عبارت از گندم بریان شده همراه با توت خشک و خسته زردآلو بود با گیلاس «لیوان» بین شاگردانش تقسیم می‌کند. دستمال و مقداری از محتوای آن را برای خود نگه می‌دارد و بعد با صدای بلند شروع می‌کند به دعا نمودن:

قبولی نذورات!

شاگردان یک‌صدا و بلند:

– الله آمین!

– بر آمدن حاجات! شاگردان با صدای بلند: الله آمین… دعا ختم می‌شود. مادرم از جا بلند شده و به‌طرف درب می‌رود. دلم به درون سینه‌ام فرومی‌ریزد، نیم‌خیز می‌شوم که دنبالش راه بیفتم. اما دستی مرا نگه می‌دارد. نگاه می‌کنم، غلام پسر دهقانمان است…

ملا روی تکه کاغذی کوچکی چیزهایی می‌نویسد و آن را به من می‌دهد. بعد با نوک قلم حروف را نشانم داده و می‌گوید:

– الف، ب، پ، ت… و من تکرار می‌کنم… خدای من چقدر مشکل‌اند اینها دیگر! اصلاً عقلم قد نمی‌دهد.

آخ خدا جان که چقدر تنبل بودم! اصلاً درس‌ها در حافظه‌ام نه می‌نشست! روزهای چهارشنبه که روز آخر هفته درسی بود، در این روز ملا و خلیفه‌اش، درس‌های گذشته ما بچه‌ها را می‌پرسیدند. کسانی که یاد نداشتند، یک کتک مفصل می‌خوردند و من همیشه خدا میان دسته کتک‌خورها بودم…

مادرم که سواد خواندن و نوشتن نداشت تا به درس‌ها کمکم بنماید. همین که با خیل بچه‌ها صبح به مکتب می‌رفتم، برای وی یک‌عالمه جای خوشی بود. خدای من، صبح‌ها با چه زبان از مهر که از خواب بیدارم نه می‌کرد. صورتم را می‌شست و صبحانه برایم می‌داد، موهایم را شانه می‌زد، گاه چشم‌هایم را هم سرمه می‌کشید… آخ که سرمه را دوست نداشتم بدجوری چشم‌هایم را می‌سوزاند. بعد پنج سوره‌ام را با تکه نان‌روغنی، در دستمالی پیچانده و آن را محکم به پشتم می‌بست. آن گاه مرا قاتی بچه‌ها نمود و به مکتبم می‌فرستاد… آ.خ. محبت مادرها مگر غیر از اینه…؟!

کم‌کم با ملا و مکتب و بچه‌ها انس گرفته بودم. دیگر احساس غریبی نه می‌کردم. اما به درس‌ها هم حافظه‌ام قد نمی‌داد. اصول‌دین، فروع دین، دوازده‌امامی، نمازخواندن و….! و من سخت میان الف با و اصول‌دین و فروع دین گیرکرده بودم… چوب‌دستی ملا و روزهای چهارشنبه و کتک‌زدن‌ها هم که کمکی به حالم نمی‌کرد.

درس‌ومشق در مسجد هم که تمام روز بود. یعنی حدود ساعت (9) صبح آغاز یافته، و تا ختم روز، ادامه داشت .

ظهرها که یکی دو ساعت آزاد بودیم، معمولاً کنار چشمه‌ساری جمع گردیده و نهارمان را که عبارت از نان‌وآب بود، صرف می‌کردیم. خدای من، با چه ولع و اشتهایی. آن‌هایی که به‌اصطلاح دستشان به دهن شان می‌رسید، و وضع اقتصاد خانوادگی‌شان کمی خوب‌تر بود، نان‌روغنی با خود می‌آوردند. به‌اصطلاح هزاره‌گی (تیکی ووی تو) و در داخل بوتلی هم مقداری دوغ و یا ماست… اما آن‌هایی که فقیر بودند، همان نان خشک‌وخالی را هم به‌زور با خود داشتند…

یک روز سرد پاییز، غروب از مسجد به خانه بر می‌گردم. خانه غیرعادی و به‌هم‌ریخته است و مادرم در گوشه‌ی افتاده، و مقداری لخته‌های خون. دلم فرومی‌ریزد! به‌طرف مادرم می‌دوم و وی را بغل می‌گیرم. مادر با دستانش نوازشم می‌کند. آخ خدا را شکر، مادر زنده است… گریه‌ام می‌گیرد، و چه هم سخت برای مادرم که گریه که نمی‌کنم. برای وی، روزگار وی و سختی‌های زن بودن و مادر بودن وی… باز هم جنگ بی‌پایان مادرم با شفیقه خانم که این بار عمویم دخالت کرده بوده، و نتیجه آن شکستاندن سر مادر بیچاره‌ام بوده…

فردای آن روز مادر خواهر را بغل نموده و دستم را گرفته، هر سه‌نفری به‌طرف خانه مادربزرگ، روان گشتیم! راستش من یکی که باغم گل کرده بود. مادربزرگ و آدم‌های ده و دره‌ای‌شان را بیش از حد دوست داشتم. بخصوص آقا یونس را.

فاصله ده ما تا به خانه مادربزرگ تقریباً یکروزه راه پیاده‌روی بود. ما نیز نزدیکی‌های غروب، خسته و خاک زده، به خانه مادر کلان می‌رسیم. می‌دانستم که آن جا برای من و مادر و خواهرم پناهگاه امنی است. می‌دانستم که در این جا همگی دوستمان دارند، و کسی ما را به چشم بد نمی‌بیند…

از شانس خوب من، آن سال زودتر از حد معمول برف به زمین نشست، و راه‌ها مسدود گردید. با نشستن اولین برف، مادربزرگ به مادرم می‌گوید:

– زیبا دخترم! فردا جعفر را با بچه‌ها بفرست بره مسجد پیش ملا درس بخواند. حالا تا بهار، و تا آب‌شدن برف‌ها و باز شدن راه‌ها فکر می‌کنم این جا ماندنی شدید…!

آخ جان! خدا جان ممنونت هستم از این برف به‌موقع! چقدر عالی! زمستان را در خانه مادربزرگ ماندنی شدیم. این جا دیگر از جنگ و جدل مادرم با شفیقه خانم خبری نیست… آخ که دوست داشتم یواشکی از کندو بالا رفته توت خشک و تلخان مادربزرگ را کیش برم! می‌دانستم که مادربزرگ می‌فهمد، اما هرگز به رخش نمی‌آورد و به من چیزی نمی‌گفت. اما بچه‌های دایی‌ام حتی جرئت نگاه‌کردن به تلخان را هم نداشتند.

این جا دیگر هرگز روزهای چهارشنبه بابت درس‌ها کتک نخوردم. روزها در مسجد ملا درسم می‌داد و شب‌ها برادر بزرگم که از شوهر اول مادرم بود و پدرش وفات کرده بود، در یادگیری درس‌ها به من کمک می‌کرد. اگر برادرم نبود و یا حوصله کمک‌کردن را نداشت، زن‌دایی‌ام این لطف را جبران می‌کرد.

(الم نشرح، لک صدرک…)! آخ که برایم مشکل بود، اما به‌آهستگی داشتم یاد می‌گرفتم. خطوط درون کتاب (قاعده بغدادی) گویی به‌آهستگی داشتند با من انس می‌گرفتند، داشتند با من حرف می‌زدند…

شب‌ها ده‌پانزده نفری در یک‌خانه زیر نور ضعیف چراغ فتیله‌ی نشسته و ما بچه‌ها درس روزانه‌مان را تکرار می‌کردیم.

قانون زندگی همینه دیگر. همه چیز زود میگذره، پلک به هم نزده، زمستان گذشت…

بهار به‌مجرد آب‌شدن برف‌ها، پدر به دنبالمان آمد. من و مادر و خواهرم، سوار بر الاغ زبان‌بسته دوباره به دهمان برگشتیم…

پدر تصمیم گرفته بود تا همگی‌مان یکجا و در زیر یک سقف زندگی کنیم! ما، یعنی من و مادر و خواهرم و شفیقه خانم با بچه‌هایش و عمویم با زن و فرزندانش. همگی حدود ده‌پانزده نفری می‌شدیم! پدر تصمیم گرفته بود تا در خانه بماند. او کار در قوه کار را ترک نموده و در خانه ماند…

دوباره برای درس‌خواندن پیش ملا دهمان می‌روم. اصلاً باورش نه می‌شود، در چند ماه زمستان کلاً عوض شده بودم! نی تنها می‌توانستم قران بخوانم، بلکه به‌راحتی چیزهایی هم می‌نوشتم! دیگر هر گز بابت درس‌ها لت نخوردم! به زودترین فرصت قران را یاد گرفته و پنج کتاب را شروع به آموختن، نمودم. دیگر در مکتب نه‌تنها احساس حقارت نداشتم، بلکه غروری توأم با اطمینان به من ریشه دوانده بود… اما وضعیت خانه‌مان هر روز خراب و خراب‌تر می‌گردید. جنگ، جنجال و لت کوب‌های متواتر خسته‌ام کرده بود. می‌دیدم همه چیز و تمام جریان‌ها به مخالفت مادر بیچاره‌ام رقم می‌خورند. 

می‌دیدم که دیگر مادرم آشیانه خود را نداشت. در خانهٔ که زندگی می‌نمود، حتی اختیار نان خوردن خود را نداشت. جنگ، جنجال و سرو صدای متواتر و.. بارها شاهد لت و کتک‌خوردن مادرم بودم. پدر با هر چیزی که دم دستش می‌رسید، با آن به فرق مادر بیچاره‌ام می‌کوبید، و هیچ گاهی از کتک‌زدن وی مضایقه نمی‌کرد. مادرم هم که هرگز تسلیم نه می‌شد و زبانش را نه می‌بست. لجوج و یک‌دنده… پدر هم عزمش را جزم کرده بود تا از طریق زور و خشونت خانواده‌اش را اداره بنماید. آخر مرد باید هیبت داشته باشد… مگر نه؟!

کم‌کم مادرم مریض شده بود، و این مریضی دوام پیدا نمود. مادرم دوباره به خانه تابستانی‌مان پناه برده بود. اما این بار نه به‌عنوان خانه نشیمن و زندگی مستقل، بلکه به‌عنوان مریض و بیمار. من نگران بودم، نگران خود و مادرم؛ سخت هم نگران! بدون آن که کسی به این نگرانی و تشویش ما کودکان اهمیتی قایل گردد.

نزدیکی‌های غروب که از مسجد و درس به خانه بر می‌گشتم، یک‌راست پیش مادرم می‌رفتم. می‌دیدم مادرم است و خواهر کوچولویم و نوازش‌های مادرانه وی! گاهی هر دو به‌آهستگی اشک می‌ریختیم. در دل آرزو می‌کردم کاش زودتر بزرگ شوم و به مادرم کمک بنمایم. اما کوچک بودم و خیلی هم کوچک! به خواهرم نگاه می‌کنم، طفلک، به چیزی دل‌خوش نموده و بازی می‌کند. مادر هر روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌گردید و کسی نبود که حتی یک تابلیت (قرص) برای وی بخرد. دلم در سینه می‌تپید، خدای من! مادرم دارد از دست می‌رود. مادر عزیزم.

به‌طرف مسجد می‌روم، می‌گویند مسجد خانه خدا است! درب مسجد بسته است و قفل زنگ‌زده بر آن آویزان. قفل را می‌کشم، باز می‌شود و داخل مسجد می‌شوم. در گوشه‌ی منبر و علم ابوالفضل قرار دارد. علم را می‌گیرم و سخت می‌گیریم. دیگر هوا رو به تاریکی می‌رفت! درون مسجد تنها بودم و ترسم گرفته بود. آهسته و بدون صدا از مسجد به‌طرف خانه‌مان راه می‌افتم.

نزدیکی‌های خانه در میان تاریکی‌ها صدای گفتگویی را می‌شنوم. دقت می‌کنم، شفیقه خانم است و عمه‌اش.

عمه، به شفیقه خانم می‌گوید:

– به‌خاطر قدم همین زن است که حالا الحمدلله دوتا بچه‌داری… هر دو تا زنده‌اند، مثل دو غنچه گل میمانه.!

شفیقه:

– قبر پدر وی… دیگر چیزی نمانده که یا طلاق شود، و یا هم انشا الله سقط کند! من دیگر بچه‌هایم زنده است و احتیاج به بودن این… نیست! من میخ‌هایم را محکم می‌کوبم عمه.

من که چیزی از این صحبت‌ها دست گیرم نشده بود؛ راهم را کج نموده و به خانه بر می‌گردم.

اواخر تابستان بود. طبق معمول، نزدیکی‌های غروب از پیش ملا به خانه بر می‌گردم. یک‌راست به سراغ مادرم می‌روم، اما مادر و خواهرم نیستند. خانه را به‌دقت می پالم، اما پیدایشان نمی‌کنم! سراسیمه از خانه بیرون می‌شوم، در اطراف ده، هر جا که عقلم می‌رسد، جستجو می‌کنم؛ اما مادر و خواهرم نیستند .

هوا دیگر تاریک شده بود، در گوشه‌ی می‌نشینم و به آهستگی اشک می‌ریزم. چطور می‌توان بدون مادر بود. حتی تصورش برایم مشکل هست. کجایی مادر عزیز، مادر خوبم. اشک‌هایم همین‌طور یک‌راست می‌ریزند… در همین موقع یکی از دخترهای دهمان از کنارم رد می‌شود. او وقتی مرا می‌بیند، بر می‌گردد و می‌پرسد:

– جعفر، مادرت را گم‌کرده‌ی؟!

اشک‌هایم را پاک می‌کنم، می‌گویم، آری، شما مادرم را نه دیدید؟!

دختر:

– دیدم، مادرت امروز صبح به‌طرف خانه مادر کلانت رفت… ادامه دارد

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *