بخش سوم
نگارنده: میر احمد لومانی
هنوز شش ماهی از تولدم سپری نگردیده بوده که شفیقه خانم نامادریام را نیز خداوند پسری برایش اعطا مینماید. پسر وی را نقیب نام میگذارند. کمتر از یک سال هم بوده که مادر کلانم وفات میکند. تا موقع که مادر کلان زنده بوده، در خانه ما آرامش نسبی حکمفرما بوده است. اما بعد از وفات مادربزرگ، جنجال و کشمکشهای خانوادگی میان مادرم و شفیقه خانم شدت میگیرد. مادرم برای گریز از جنگ و جدالهای خانوادگی، خانه تابستانیمان را با تمام نامناسببودنش برای زندگیمان بر میگزیند و پدرم نیز توافق میکند…
من دیگر سه سالم شده بود. نمیدانم این خوب هست یا نه که ایام کودکیهایم از آن زمانها در خاطرهام کاملاً نقش بستهاند. شاید اگر این خاطرهها را فراموش میکردم، حال راحتتر زندگی میکردم! اما یادم هست، چه میشود کرد. در این زندگی خیلی چیزها است که دست خود آدمها نیست. مگر نه؟!. چشمهایم را باز میکنم، من ام و مادرم! مادر، نمازش را ختم نموده، و مثل همیشه دارد دعاهایی زیر لب زمزمه میکند . لحاف را کنار میزنم و میخواهم بلند شوم . مادر دعا خواندنش قطع میشود و دستی به موهای پر پشت و سیاهم کشیده، میگوید: جعفر جان بخواب هنوز زود است، جان مادر! خود تو لوچ نکن، نه میبینی که خانه چقدر سرد است؟! بعد مرا دوباره به درون لحاف میپیچاند. من که نمیتوانم آرام و قرار بگیرم. یک حسی برایم میگوید که بیرون برف آمده است…
آخ خدای من، چه روزهای زیادی را که منتظر آمدنش نبودم. پائیز از موقع که درختها جامه رنگارنگ میپوشیدند و آهستهآهسته میرقصیدند و همهجا را با برگهای هزار رنگ جادوییاش رنگین مینمودند، من هر روز صبح موقع که مادر از خواب بیدارم مینمود، با اولین خیز خودم را دم پنجره کوچک خانهمان میرساندم و بیرون را نگاه میکردم. از این که زمین هنوز سیاه مینمود، نه میدانید که چقدر دلم میگرفت. گاهی هم قلههای بلند کوهها، کلاهسفیدی از برف بر سر میکردند. آخ که دلم میخواست من نیز آن جا در میان برفها بودم… مادرم که به سجده رفته بود، موقع را مناسب دیده به خیز خودم را پشت پنجره میرسانم! آخ جان؛ همهجا سفید! چه کیف و لذتی! سفیدی سفید. برف آمده بود. خدای من برف! بیاختیار بهطرف درب میدوم. اما مادر در آغوشم گرفته و با مهربانی تمام میپرسد: جعفر جان، کجا بچیم.؟! و من در حال که از هیجان نفسم بند آمده بود، بریده – بریده میگویم: مادر جان برف آمده، برف. همهجا سفید است نگاه کن چقدر پاکیزه و سفید… مادر صورتم را میبوسد و باز در بغلش میفشارد… پدرم در خانه نبود. وی در سال یکی دومرتبه سروکلهاش پیدا میشد و بعد دوباره میرفت. میگفتند: پدر در ” قوه کار ” همراه با ماماهایم، در لین ترکستان کار میکنند .
تا آن جایی که در یاد دارم، تقریباً همیشه بین مادرم و شفیقه خانم بگومگو و جنجالهایی رخ میداد. گاهی هم این بگومگوها به برخورد فیزیکی میان آن هر دو امباق میانجامید. مادر و نامادریام هیچگونه گذشتی نسبت به هم نداشتند. اما جنجال و کشمکشهای اصلی زمانی شروع میگردید که پدر مرخصی به خانه میآمد. من که کوچک بودم و عقلم قد نه میداد تا بفهمم که اینهمه کشمکش و جنجالها برای چیست، و کی خاتمه خواهد یافت؟ اما از سایه آن بر زندگیمان رنج میبردم و سخت هم رنج میبردم.
بهدفعات نیمههای شب با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شده بودم. میدیدم که پدر، مادرم را با چوبی دارد لت میکند و مادر، بهآرامی دارد اشک میریزد… گاهی در بگومگوها مادر به پدرم میگفت: من طلاقم را میخواهم… پدر درحالیکه از خشم میغرید: میمیرم، میکشمت! اما طلاقت نمیدهم… بعد حدود یک ماه، پدر میرفت و من میماندم و مادرم… آخ که گریههای مادرم برایم تلخ بود؛ و گاه اشکهای مرا نیز در میاورد. مگر میشود مادر گریه کند و تو آرام باشی.؟!
ده ما، شلوغ بود! بچههای قدونیمقد، نوجوانان، جوانان، بزرگترها و ریشسفیدها و… خانههای گلین تنگ به هم چسپیده، با درب و پنجره و دریچههای جورواجور! این که خانهها آن قدر تنگ به هم چسپیده بودند، فکر میکنم دو علت داشته است! خویشاوندی و قرابت خونی نزدیک، و احساس ترس و وحشت از هجوم ناگهانی افغانها/اوغانها. ده ما بیشتر به قلعههای جنگی شباهت داشت، تا به یک ده معمولی. دیوارهای بلند و محکم تا به ارتفاع شش هفت متر و در چهارگوشه آن، چهار برج بلند، با سوراخهای متعدد جهت نگهبانی و شلیک تیر و در کنار قلعه، مسجد دهمان را ساخته بودند . تابستانها مسجد دهمان تقریباً همیشه خالی بود و قفل بزرگی بر دروازه آن آویزان. اما زمستانها این مکان حال و هوای دیگری داشت.
زمستانها ” تابه خانه ” مسجد را گرم میکردند و ما همگی آن جا جمع میشدیم! وقتی میگم ما، این یعنی ما پسرها همراه با مردهای دهمان. چون برای خانمها بهغیراز محرم و عاشورا، و یا روضه خانیها، دیگر اجازه ورود به مسجد را نداشتند. در روزهای بارش برف و یخبندان، همگی در مسجد جمع میشدند. بعد هم که خواندن حمله حیدری و شاهنامه فردوسی. خدای من با چه قیل و قالی هم که نمیخواندند.
هرآنکس که شهنامه خوانی کند
اگر زن بود، پهلوانی کند…
یکی دیگر از حکایتهای پر هیجان و وحشت برانگیز زمستان در مسجدمان، حکایت از جنگهای خونینی بود که در گذشتههای نهچندان دور به وقوع پیوسته بود. جنگ میان / اوغو و آزره (افغان و هزاره) …… هرگاه پای صحبت ازاینگونه جنگها به میان کشیده میشد، همهی اهل مجلس با سکوت و دلهره تمام بدان گوش فرامیدادند… این جنگها که واقعیت یک دشمنی سخت عمیق و خطرناکی را بیان میداشت، گاه نفسهایمان را در درون سینهمان به بند میکشید… صدالبته قهرمان این حکایتها برگید اسحاق بودند و پیضو خان، و گل محمد. برگید اسحاق اما قهرمان بود افسانهی و درخور ستایش…
برفبازی را دوست داشتم و بینهایت هم دوست داشتم. راستش از شما چه پنهان. اصلاً عاشق برف و برفبازی بودم! آخ که ما بچهها ساعتها با برف بازی میکردیم. تابستان اسباببازیمان خاک بود و زمستانها هم که برف. برف را گلوله کرده به شکل تخممرغ در میآوردیم. بعد نوک آن را به سنگی به گونه دورانی مماس میچرخاندیم و بعد از مدتی قشر ضخیمی از یخ در نوک برف گلوله شده به وجود میآمد و بعد گلولهها را به هم به جنگ میانداختیم و نام این بازی را هم پغنده چنگی گذاشته بودیم… گاهی با گلولههای برف همدیگر را هدف قرار میدادیم که این نیز پغنده چنگی نام داشت
آخ که چقدر دلم میخواست تا همچون بزرگترها، لباس گرمی به تن نموده و در میان برفها به جاهای دورتری قدم بگذارم. برفهای ترد در زیر قدمهایم بشکنند و من راه بروم و محیط و ما حول بیشتری را به تماشا بنشینم. یکی دو بار این کار را امتحان هم کردم. هنوز چندقدمی نرفته، در میان انبوه از برف گیر افتاده بودم. درحالیکه از وحشت و سرما سخت میگریستم، مادرم به دادم رسیده بود. بعد هم که یک کتک کوچولو از مادر.
آن روز نزدیکیهای ظهر هنگام برف جنگی و پغنده بازی، احساس گرسنگی میکنم. آنگاه خانه و مادر یادم میآید! آخ اگر گرسنه نمیشدم، شاید همه روزم را با برفها و بچهها به بازی مینشستم! به خانه میآیم، میبینم پشت در کفش مرد غریبهی هست؟ خوب خنگ، معلوم است دیگر که کسی مهمان آمده! کی؟ نمیدانم! دربخانه را میکشم، درب با صدای نالهی باز میشود. در خانه پدر کلانم را میبینم. آخ جان!! دلم از شوق میتپد. پیش میروم و سلام میکنم. بعد دست پدربزرگ را میبوسم و پدربزرگ هم صورتم را میبوسد و مرا در بغلش میگیرد و بعد پهلویش مینشاند. پدربزرگ از جیبش برایم کشمش و نخود میدهد! آخ خدا جان آن موقعها چقدر شیرینی کم بود و من چقدر دوست داشتم تا برایم خوردنیهای شیرین هدیه بدهند… اما این اتفاق چقدر نادر بود. پدر کلان از پیاله چینی چای مینوشد و بعد دستی به ریشش که بیشتر به سپیدی گراییده، میکشد و به مادرم میگوید: زیبا دخترم خانهتان خیلی سرد است! نکند خدای ناخواسته، بچهات مریض شود…
مادرم: بلی پدر جان خانه سرد است! دیشب در دهلیز آب را در کوزه یخ زده بود…
پدر کلان زیر لب به پدرم ناسزا میگوید و من در دل میرنجم. اما بر رخم نمیآورم…
پدر کلان برایم یک جفت موزههای پلاستیکی سوغات آورده بود! چه خوب و بهموقع! زمستان و برف و آب و موزه . برای من این فقط یک جفت موزه آبی پلاستیکی عادی نبود. بلکه پدر کلان دنیایی از شادی و آرزو را به من هدیه داده بود! آخر میان خیلی از بچههای قدونیمقد که اکثر آنها کفشهایشان سوراخ بودند و یا هم / کیرو چوبی / در پا داشتند، داشتن چنین موزهی حقیقتاً چه کیف داشت. آخ که بچهها با چه رشکی به موزههایم نگاه که نمیکردند، و من هم با چه غرور و نخوتی میان آنان راه که نه میرفتم…
پدر کلان قبل از رفتنش مقداری هیزم نیز برای ما خریداری نمود. موقع خداحافظی به مادرم سفارش نمود: دخترم سال دیگر تابستان بیشتر متوجه باش! سرگین و پشکل پیشتر خشک کن تا زمستان بچهات سرما نخورد. شبها مادرم در زیر نور ضعیف و کمرنگ چراغ فتیلهی نفتسوز چیزهایی میبافت! گاهی برای من جوراب پشمی، گاهی جاکت و گاهی هم شالگردن و…! در آن هوای سرد مادر مرا در لحافی میپیچاند و من در پهلوی مادرم ساعتها به چراغ کوچک نفتی و نور ضعیف آن خیره میشدم. در نور آن شعله کوچولو، رنگهای فراوانی را که پیدا نمیکردم. رنگ سرخ، زرد، بنفش، آبی و در نهایت سیاه و…. مادرم با آهنگ خوشی چیزهای زیر لب زمزمه میکرد، و میلههای کوچک آهنی، ماهرانه میان انگشتان وی پیچوتاب میخوردند و کمکم جورابی، دستکشی و… شکل میگرفت. به مادرم نگاه میکنم، آخ که چقدر عزیز است! و بعد به وی میگویم:
مادر! مادرم جواب میدهد: بچیم بگو جان مادر! مادر! کی برای من یک برادر و یا خواهر کوچک پیدا میکنی ها؟! مادر دستش را بهطرف سنگهای بزرگی که در نزدیکیهای دهمان قرار دارد نشان گرفته و میگوید: وقت که پدرت آمد آنجا میرویم و برایت برادر و یا خواهر می پالیم و بعد میخندد و مرا میبوسد و من باورم میشود…
تابستانها معمولاً پیش مادر کلان میرفتیم! دره سرسبز و زیبا، با توت و زردآلوی بینهایت فراوان و…. در کنج هر قول چشمهی و در زیر هر چشمه حوض پر از آبی و ما بچهها هی توت بخور و هی آببازی بکن. بزرگترها گاهی سربهسر دخترخانمها میگذاشتند. اما این سربهسر گذاشتنها هم جدی بود و هم با شوخی و مزاح. اما هیچگاه کار به جاهای باریک نمیکشید. کمی پایینتر ارغنداب سرکش و خروشان ترانه شادی و ترنم میخواند. آخ که زمزمههای این رودخانه را دوست داشتم. ارعنداب باابهت یک سرود دلانگیز و روحافزا را گویی زمزمه دارد.
با یونس پسرعموی مادرم خیلی رفیق بودیم! از موقع که به خانه مادر کلان میرسیدم بعد از لحظهی بیاختیار از خانه پرواز میکردم و در هر گوشهوکنار، دنبال وی میگشتم، تا بالاخره وی را میافتم. وی معمولاً مصروف چراندن گوسفندهایش میبود… این جا، ده مادربزرگ درهی است که در سه جانب آن کو ها، سر به فلک کشیدهاند! طوری که اگر میخواهی به قلهها نگاه کنی، باید کلاهت را محکم نگهداری تا از سرت نیفتد . آن روز یونس را کمی دورتر، در ارتفاعات با گوسفندهایش میبینم. صدایش میزنم، دستی برایم تکان میدهد و من با تمام نیرو و شوق بهطرف وی شروع میکنم به دویدن.
از سینه کوه نفسزنان بالا میروم. فاصله نزدیک معلوم میشود، اما در عمل دور است و خستهام میکند. به یونس نزدیک میشوم وی گوسفندی را خوابانده و مصروف کاری هست! بهدقت نگاه میکنم، میبینم با چپلک اش گوسفند زبانبستهی را دارد لت میکند! با هر ضربهی که بر گوسفند وارد مینماید با صدای بلندی میگوید: «ایش بیه» با تعجب به وی نگاه میکنم! وی منظورم را میفهمد. گوسفند را رها میکند و بعد با خنده به من میگوید: جعفر جان سیل کو! بعد با صدای بلند داد میزند: «سیاهگوش، ای ی ش ب ی ه!» میبینم، گوسفندی که مقداری از رمه دور شده است، بهسرعت راهش را عوض نموده و بر میگردد… هر دو میخندیم… یونس، برای هریک از گوسفندهایش اسمی انتخاب کرده بود و گوسفندها این را میدانستند و از یونس فرمان میبردند. از آن ارتفاعات، خانهها بیشتر به خشتهایی شباهت داشتند که به گونه نامنظم پهلوی هم قرار گرفته بودند. تمام پشتبامها را توت و زردآلو پوشانده بود! آخر فصل توت خشککردن و کیشته بود. ها.!
ظهر که گرمی هوا مقداری غیر تحمل میگردد، یونس گوسفندهایش را از ارتفاعات به درون دره میراند. دره مملو بود از درختها، تنگ بههمچسبیده. از هر قسمت چشمهساری از دل زمین میجوشید و آب زلالی در رودخانه جاری بود همهجا بوی مستکننده پودینه وحشی! صدای شرشر آب رودخانه و گاهی رقص منظم درختان چنار در نوازش نسیم و از عمق تاریکی درختها، گاهی زنی – دخترخانمی مستانه صدای غزل خواندنش به گوش میرسید. گاهی دستهای از دخترخانمها و زنان جوان در حین درو نمودن علف غزل میگفتند… آخ خدای من، این دره و آدمهایش همیشه، برایم شیرین و افسانهی بوده است! این جا آدمهایش ساده، صمیمی و درشتتر نسبت به ده و منطقه ما، به نظر میآمدند…
به ده بر میگردم! بوی پودینه، بوی بیده «علفهای خشک شده کوهستانی برای زمستان تیول» و بوی هوای کوهستان… آخ خدای من! شیرین است و فراموش ناشدنی. در خانه میبینم مردی غریبهای مصروف خرید خسته و کیشته است! با ترازو هی وزن میکنند و به داخل جوال میریزند… فامیل مادر کلان هم که ماشاءالله یک کندک بود. پنج ماما و فامیل و بچههای قدونیمقد، و خانمهایشان، با پدر کلان و مادر کلان. از مادر کلان، همگی حساب میبردند و کسی جرئت نمیکرد تا با وی، حریف شود. اما همین بانوی سختگیر برای دیگران، برای من چهرهی بود به مهربانی فرشته و اقیانوسی از محبت. در آن جا هر یک از ماماهایم میخواستند تا در بغلگرفتن و نوازش نمودن من از دیگران سبقت بگیرند… اوه خدا جان چه سعادتی.
*
در خانه خودمان هستیم. صبح از خواب بیدار میشوم. خانهمان به نظرم شلوغ و غیرعادی میخورد. تعداد از خانمهای ده و رفت آمدهای زیادی و…! میخواهم خودم را در بسترم پهلو بدهم. دستی مرا محکم میگیرد و میگوید: جعفر، عزیزم مواظب باش! صدای مادرم است… بهدقت نگاه میکنم. آخ خدا جان! یک کوچولوی نازنین پهلویم خوابیده است… و خواهرم متولد شده بود .
ادامه دارد…