Screenshot

نگارنده: فیاض بهرمان نجیمی

 

ابتدا، نگارش این مقاله را با نیت تبیین مفهوم «قدرت نرم» در چارچوب نظریه‌ی جوزف نای و کاربرد آن برای دریافت علل افسون‌زدگی پارسیان در برابر ساختار سلطه‌ی افغانی آغاز نمودم. اما در فرایند کار، متوجه شدم که مفهوم «قدرت نرم» را می‌توانم به‌گونه‌ای با یکی از نوشته‌های پیشین خود درباره‌ی «هژمونی فرهنگی پارسی» پیوند دهم.

از آن‌جایی که در اسناد «جنبش حق تعیین سرنوشت برای پارسی‌زبانان»، نقد پایه‌ای از «ایدئولوژی افغانیسم» صورت گرفته است، بنابراین کوشیدم تا کمی به مفهوم ایدئولوژی از دیدگاه لویی آلتوسر بپردازم، که با طرح نظری من در این جستار هم‌خوانی دارد.

اگرچه پایه‌های نظری گرامشی و آلتوسر در تقابل با اندیشه‌ی نئولیبرال جوزف نای قرار دارند، اما چون نگاه من به سلطه، هژمونی و ایدئولوژی است، خواستم از دو نظریه‌ی مارکسیستی در کنار یک نظریه‌ی لیبرال بهره‌گیری التقاطی کنم.

گرانیگاه این نبشته بر سه محور قرار دارد:

۱ـ استفاده‌ی ابزاری از زبان پارسی به‌مثابه قدرت نرم افغانیسم علیه پارسیان،

۲- افسون‌زدگی،

۳ـ  پذیرش ایدئولوژی افغانیسم.

مهم‌ترین هدف من این بوده است تا به یکی از عوامل افسون‌زدگی پارسیان در برابر حاکمیت افغان‌ها متمرکز شوم؛ عاملی که به زبان پارسی بازمی‌گردد، یعنی اینکه چگونه زبان پارسی به ابزاری برای ایجاد «رضایت» و هویت‌زدایی پارسیان در جغرافیای جعلی به‌نام افغانستان تبدیل شده است.

به‌منظور فراهم‌آوری بستری روشن برای خواننده، نخست نظریه‌ها را خیلی کوتاه معرفی کرده‌ام و سپس به شیوه‌ای تطبیقی آن‌ها را به‌هم پیوند داده‌ام تا شبکه‌ی سلطه‌ی افغانیسم به‌مثابه یک سیستم قدرت نرم قابل فهم شود.

نظریه‌ی «قدرت نرم» جوزف نای و تحلیل از دستگاه‌های ایدئولوژیک لویی آلتوسر، علی‌رغم تفاوت خاستگاه‌های فلسفی‌، هر دو به‌نوعی به موضوع سلطه می‌پردازند که در غیاب خشونت مستقیم، از طریق اقناع، ایجاد باور کاذب، و تولید معنا بازتولید می‌شود.

قدرت نرم و تسخیر ذهن‌ها

«قدرت نرم» مفهومی است که نخستین‌بار توسط جوزف نای، نظریه‌پرداز آمریکایی، در بستر روابط بین‌الملل مطرح شد، اما دامنه‌ی مفهومی آن فراتر از مرزهای دولت‌ها و سیاست‌های رسمی رفت و به حوزه‌های فرهنگی، رسانه‌ای، آموزشی و زبانی گسترش یافت.

ساده‌ترین تعریف «قدرت نرم» عبارت از توانایی نفوذ در ذهنیت و ترجیحات دیگران از طریق جذابیت، اقناع و مشروعیت فرهنگی و نه از راه اجبار، تهدید یا پاداش است.

این تداعی از قدرت، برخلاف «قدرت سخت» که متکی بر خشونت، اقتصاد یا زور فیزیکی می باشد، به‌شکل ادراکی بر ذهنیت‌ها و ارزش‌ها اثر می‌گذارد و پذیرش داوطلبانه‌ی سلطه‌ی حاکم را با روایت‌های آن آسان می‌سازد.

در دستگاه مفهومی جوزف نای، منابع «قدرت نرم» عبارت‌اند از: فرهنگ، ارزش‌های سیاسی، روایت های تاریخی وغیره می باشند.

چنین قدرتی هنگامی مؤثر است که طبیعی و بی‌طرف جلوه کند. زبان سیاسی و ادبی، هنر، رسانه، و نهادهای ایدئولوژیک ابزارهای تأثیرگذاری آن برای تسخیر ذهن‌ها هستند.

مدت‌ها پیش از جوزف نای، لویی آلتوسر در نظریه‌ی «دستگاه‌های ایدئولوژیک دولت» نشان داده بود که چگونه نهادهایی مانند آموزش، رسانه، دین و هنر، ابزارهایی می شوند برای درونی‌کردن سلطه و بازتولید ایدئولوژی غالب، بی‌آن‌که فرد حتی آگاهانه آن را درک کند.

این سازوکارهای ایدئولوژیک، افراد را به «سوژه‌های فرمان‌بردار» تبدیل می‌کنند، زیرا سلطه در ناخودآگاه انسان، از طریق ساختار زبان، روایت ها و معنا ها نفوذ نموده و تثبیت می‌شود.

آنتونیو گرامشی در نظریه‌ی هژمونی فرهنگی، بر پیوند میان «رضایت اجتماعی» و سلطه‌ی طبقاتی تأکید داشت.

به باور او، طبقه یا گروه حاکم، نه فقط با ابزار سرکوب، بلکه با کسب «رضایت فعال» توده‌ها از طریق فرهنگ، اخلاق، دین، آموزش و ادبیات، سلطه‌ی خود را تثبیت و گسترش می‌دهد.

«قدرت نرم»، در این تحلیل، همان هژمونی است که به‌جای کنترل جسم، ذهن و آگاهی را تسخیر می‌کند.

تلاقی این سه دیدگاه، ما را به این فهم می‌رساند که «قدرت نرم»، ابزاری‌ست با ساختار نمادین و ایدئولوژیک که با بازنمایی نظم مسلط، راه ایجاد بدیل‌ها را ناممکن و نامشروع می‌سازد.

یک نکته را باید خاطر نشان نمایم که آنچه را که جنبش حق تعیین سرنوشت برای پارسی زبانان به حیث ایدئولوژی پارسیسم مطرح می کند، برخاسته از مفهوم زبان است و با تعریف کارل مارکس از ایدئولوژی که آن را «آگاهی کاذب» می نامید در بنیاد تفاوت دارد!

زبان، ابزار افسون و سلطه‌ی نامرئی

در نگاه رایج، زبان وسیله‌ای خنثی برای بیان افکار یا انتقال معنا پنداشته می‌شود؛ چنان‌که گویی معنا از پیش در ذهن ما شکل گرفته و زبان تنها ابزار انتقال آن است. اما این برداشت، نه‌فقط ساده‌انگارانه، بلکه نادیده‌گیری نقش بنیادین زبان در ساختن معنا، هویت و نظم‌های فکری است. برای فهم پیچیدگی این موضوع، باید زبان را نه‌تنها به‌مثابه ابزار ارتباط، بلکه به‌عنوان ابزار قدرت تحلیل کرد؛ قدرتی که در یک سده اخیر در جغرافیای جعلی افغانستان ، در خدمت افغانیسم و تحمیل نظم معنایی خاص آن بر جامعه به‌کار گرفته شده است.

برای نمونه، واژه‌ی «افغان» ـ که در اصل تنها یکی از نام‌های قومی برای پشتون‌ها بوده است ـ در گفتمان رسمی حاکمان و رسانه‌های وابسته به آن به‌عنوان «هویت ملی» همه‌ی اقوام تحمیل شده است. این تحمیل زبانی نه تنها یک «اشتباه واژگانی» نبود؛ بلکه برعکس آن را باید یک عملیات ایدئولوژیکی برای تحریف معنا و با هدف  «مدغم‌سازی» یا آسیمیلاسیون همه قوم ها در زیر نام یک «ملت واحد» نامید. زبان در این‌جا نقش مشروع‌سازی قدرت را ایفا کرده است.

به اشاره بالا و مطابق نظریه‌ی آلتوسر، افراد از طریق فرآیندی به نام «فراخوانی (interpellation) به سوژه‌های ایدئولوژیک تبدیل می‌شوند. یعنی ساختار ایدئولوژیک افراد را با صدایی خاص خطاب می‌کند و افراد، اغلب به‌صورت ناخودآگاه و داوطلبانه، به این صدا پاسخ می‌دهند. این پاسخ‌دادن، اگرچه به‌ظاهر انتخابی به‌نظر می‌رسد، مسیر اما درواقع محصول سازوکارهای سلطه از طریق تاثیرگذاری بر ادراک آدم ها است.

برای مثال، تحمیل نام «افغان» بر هر کودک تاجیک، هزاره، ازبک یا نورستانی و … نه یک حادثه ساده، بلکه بخشی از یک فراخوانی ایدئولوژیک است، که ساختار قدرت با صدای واحد همه را «افغان» می‌نامد و فرد، با پذیرش این خطاب ـ حتی بدون مقاومت ـ به سوژه‌ای تابع مبدل می‌شود.

بنابراین، اگر «قدرت سخت» از طریق سرکوب آشکار عمل می‌کند، «قدرت نرم» به یاری زبانی از راه رضایت، درونی‌سازی و افسونگری دست به کار می‌شود.

میدان واقعی نبرد برای بازیابی هویت نه فقط از مسیر ایستادگی در برابر نیرو های قهری باید صورت گیرد، بلکه از همه اولتر ضرورت حتمی است تا در برابر واژه‌ها، مفاهیم و روایت‌های نهادینه‌شده‌ی سلطه برخاست و پارادایم جدید و بدیل را خلق کرد.

بازنویسی گذشته برای ساختن آینده

یکی از عرصه‌های بنیادین عملکرد «قدرت نرم» سلطه همان تغییر حافظه‌ی تاریخی انسان ها می باشد. آن‌که گذشته را روایت می‌کند، آینده را نیز می‌سازد. تاریخ، صرفاً گزارشی از وقایع نیست؛ بلکه منبع هویت جمعی، نظام ارزشی، و ابزار مشروع‌سازی ساختار قدرت است. در این معنا، «قدرت نرم» نه با حذف گذشته، بلکه با بازنویسی و بازآفرینی آن عمل می‌کند تا حال و آینده را طبیعی و اجتناب‌ناپذیر جلوه دهد.

آنتونیو گرامشی تأکید می‌کرد که طبقه‌ی مسلط، با تسخیر حافظه‌ی جمعی از طریق نهادهای فرهنگی، روایتی خاص از گذشته را غالب می‌سازد. این روایت، تاریخ را همچون مسیری هموار به‌سوی مشروعیت قدرت حاکم ترسیم می‌کند؛ مسیری که در آن، مقاومت‌ها محو، و بدیل‌ها یا سرکوب می‌شوند یا در شکلی بی‌خطر جذب و بی‌اثر می‌گردند.

در جغرافیای جعلی «افغانستان»، بارها شاهد این نوع بازنویسی تاریخ بوده‌ایم. روایت‌های مسلط، ایستادگی‌های هویتی قوم های مختلف را یا حذف کرده‌اند یا در خدمت اسطوره‌سازی از قدرت پشتونی درآورده‌اند. بدین‌سان، وقتی همه‌ی اقوام به نام یک قوم ـ «افغان» ـ تعریف می‌شوند، تاریخ نیز برای همان قوم نوشته می‌شود و رد پای تاریخی اقوام دیگر چون پارسیان و ترکان، کم‌رنگ یا پاک می‌شود.

نابودسازی حافظه‌ی تاریخی اقوام غیرپشتون، پروژه‌ای درازمدت و ساختاری بوده است که در بیش از یک سده توسط نهادهای ایدئولوژیک سلطه دنبال شده است. شگفت‌ آن‌که این پروژه نه با زبان بیگانه، بلکه به‌وسیله‌ی زبان پارسی ـ زبان پارسیان ـ تحقق یافته است. بیش از یک سده است که حاکمان افغان، روایت تحریف‌شده در باره گذشته را برای پارسی‌زبانان نا آگاهی، از طریق کتاب‌های درسی، رسانه‌ها و گفتمان های رسمی، تلقین و بازتولید نموده‌اند. درین مدت برای اکثریت آن‌ها، تاریخ نه آنگونه که بوده، بلکه آنگونه که برایشان تعریف نمودند، درونی شده است.

من این فرایند را «افسون سلطه‌ی نامرئی» می‌نامم. افسون‌گری‌ای که نه با زور، بلکه با زبان، نه با سانسور، بلکه با معنا، نه با دشمنی، بلکه با پذیرش داوطلبانه عمل کرده و می‌کند. سلطه‌ای که حس ایستادگی را در نطفه خفه نموده و مخاطب به حیث قربانی، خود را مالک و حامل روایت مسلط می‌پندارد.

بحران هویت پارسی‌زبانان

سلطه‌ی نرم و فروپاشی خودآگاهی قومی

در پرتو مباحث نظری پیش‌گفته، افغانیسم را نمی‌توان صرفاً یک پروژه سیاسی محدود دانست، بلکه باید آن را به‌مثابه یک برنامه راهبردی تمام‌عیار در چارچوب «قدرت نرم» تحلیل کرد؛ برنامه‌ای که هدف آن نه‌تنها تحمیل یک نظم سیاسی خاص، بلکه بازسازی ادراک جمعی از مفاهیم «خودی» و «دیگری» است. در این پروژه، هویت «افغان» به شکلی جعلی بازتعریف شد و سلطه‌ی قومی پشتونی، در پوشش گفتمان «ملت واحد» و با بهره‌گیری از زبان پارسی، مشروع و طبیعی جلوه داده شد.

افغانیسم، به‌ویژه از زمان تلاش برای شکل‌دهی به دولت-ملت «افغانی»، بر سه رکن اصلی قدرت نرم تکیه کرده و به‌پیش رانده شد:

۱ـ  زبان، به‌مثابه ابزار هژمونی؛

۲ـ سوژه‌سازی از طریق نخبگان پشتون‌تبارِ پارسی‌نویس؛

۳ـ نامرئی‌سازی سلطه از راه زبان جذاب و فرهنگ‌نمایی فریبنده.

از دهه‌ی ۱۹۵۰ به این‌سو، پروژه‌ی قدرت نرم در جغرافیای ساختگی افغانستان، هدفش را بر جذب ذهن‌ها از راه افسون فرهنگی و طبیعی‌سازی سلطه‌ی قومی متمرکز ساخت. بازسازی روایت‌های فرهنگی، زبانی و ادبی به‌گونه‌ای انجام شد که سلطه‌ی پشتونی در آن دیگر به چشم نمی‌آمد. مفاهیمی همچون «ملت افغان»، «وحدت ملی»، «فرهنگ مشترک» و «تاریخ چند هزارساله»، به‌عنوان بدیهی‌ترین واقعیت‌ها در ذهن‌ها جا داده شد.

نقش گسترش آموزش مدرن، رسانه‌های دولتی و خصوصی، رادیو، تلویزیون، و موسیقی و ادبیات به زبان پارسی، در این فرایند بی‌بدیل بود. این ابزارها، مرزهای هویتی پارسیان مغلوب را درهم شکستند و نخبگان غیربختون، به‌ویژه پارسی‌زبانان، در فرایندی تدریجی و ناخودآگاه، سلطه‌ی فرهنگی پشتونی را درون زبان و گفتمان فارسی پذیرا شدند.

این پذیرش، واکنشی غیرمستقیم به شکست پروژه‌ی خشونت‌بار «پشتون‌سازی مطلق» در دهه‌ی ۱۹۳۵–۱۹۴۵ بود. همان پروژه‌ای که با اعمال جراحی زبانی و حذف زبان فارسی در سطوح رسمی همراه بود، اما به‌دلیل مقاومت گسترده، شکست خورد. از همین‌رو، حاکمان به این نتیجه رسیدند که باید سلطه را نه از طریق تحمیل زبان پشتو، بلکه از طریق زبان بومی‌شده و بی‌ریشه‌شده‌ی پارسی اعمال کنند.

زبان فارسی در اینجا از بستر تاریخی و تمدنی‌اش جدا شد و به ابزاری برای استعمار فرهنگی بدل گردید؛ استعمار نه در معنای نظامی، بلکه در معنای روانی و درونی. کافی بود جایگاهی حداقلی و نمادین برای زبان پارسی در آموزش، رسانه و دولت در نظر گرفته شود تا ذهن پارسی‌زبانان از مطالبه‌ی حقوق واقعی قومی منحرف شده و به نظم حاکم وفادار گردد.

در این فرایند، چهره‌های فرهنگی پشتون‌تبارِ پارسی‌گو نقش کلیدی بازی کردند. آنان، با حضور در عرصه‌های ادبی، هنری و دانشگاهی، در عین حال که برای زبان پارسی مشروعیت می‌آفریدند، هم‌زمان مرزهای قومی را در زبان حل کرده و سلطه‌ی پشتونی را در زبان پارسی نامرئی می‌ساختند. آن‌ها در بازتولید گفتمان افغانیسم مشارکت فعال داشتند، بی‌آنکه آشکارا به دفاع از سلطه قومی بپردازند.

به‌این‌ترتیب، نوعی افسون فرهنگی با ابزار پارسی پدید آمد که مرزهای هویتی پارسی‌زبانان را درهم ریخت. چهره‌های پارسی‌گوی افغان‌تبار، در حافظه‌ی جمعی جامعه‌ی پارسی‌زبان، همچون «خودی» تلقی می‌شدند؛ گویی چون به زبان پارسی می‌نوشتند و از فرهنگ پارسی سخن می‌گفتند، خودی‌اند. اما در واقع، هرگز گفتمان رسمی دولت افغان، نام افغانستان یا مفهوم ملت افغان را به چالش نکشیدند.

این استفاده‌ی ابزاری از زبان پارسی، در واقع ترفندی فریبنده برای تثبیت هژمونی افغانیسم بود. سلطه افغانی، با یاری مفهوم بازنمایی (Representation) فرهنگی، به‌صورت نرم و تدریجی پیش رفت. به تعبیر استوارت هال، بازنمایی فقط بازتاب واقعیت نیست، بلکه معناها را تولید و بازتولید می‌کند و گفتمان‌های مسلطی می‌آفریند که دیگران را به حاشیه می‌رانند. در این چارچوب، «فرهنگ افغانی»، «ادبیات افغانی»، «هنر افغانی» و دیگر برساخته‌های فرهنگی، در ذهنیت عمومی طبیعی و بدیهی جلوه داده شدند؛ در حالی‌که چیزی جز پوشاندن سلطه‌ی قومی نبودند.

در این فرایند، «پارسی‌نویسی» از هویت قومی خود جدا شد و به یک کنش خنثی، بی‌ریشه و خودی‌نما بدل گردید. این جداسازیِ زبان از تاریخ و قومیت، به سود پشتون‌ها و به زیان پارسی‌زبانان تمام شد. همان‌گونه که ادوارد سعید در شرق‌شناسی تحلیل کرده است، استعمار از طریق «ساختن هویت مطلوب»، سلطه‌ی خود را تثبیت می‌کند. حاکمان افغان نیز، با مهندسی هویت، و با استفاده از چهره‌های فرهنگی افغان‌تبار پارسی‌نویس، این سلطه را مشروع جلوه دادند.

ماجرا زمانی تراژیک‌تر می‌شود که می‌بینیم این هویتِ مطلوب افغانی، نه از سوی بیگانگان، بلکه توسط خودِ پارسی‌زبانان یا چهره‌های پارسی‌نویس، به‌گونه‌ای خودخواسته یا ناخودآگاه بازتولید می‌شود. شخصیت‌های فرهنگی پارسی‌زبان، در نقش تابع، ساختار قدرت پشتونی را مشروع جلوه داده‌اند.

در اصل، زبان از فرهنگ جدا نیست، بلکه بازتاب مستقیم آن است. اما در بازنمایی افغانی، «ملت» و «فرهنگ» به کمک زبان پارسی تعریف و تثبیت شده‌اند، بدون آنکه ریشه‌ی این زبان به رسمیت شناخته شود. بسیاری از چهره‌های فرهنگی، به‌ویژه انور بسمل، سرور گویا، خلیل‌الله خلیلی، عبدالرحمان پژواک، عبدالعلی مستغنی، حیدر ژوبل، نجیب‌الله توروایانا، اکرم عثمان و دیگران، در حافظه‌ی فرهنگی جامعه پارسی‌زبان به‌عنوان نویسندگان مشروع جا افتاده‌اند، بی‌آنکه مشارکت‌شان در ساختار سلطه یا گفتمان «دری‌سازی» زبان و هویت مورد پرسش قرار گیرد.

باید به این نکته‌ی کلیدی توجه داشت: حضور در زبان پارسی، الزاماً به معنای همدلی با تاریخ و سرنوشت پارسی‌زبانان نیست. زبان می‌تواند ابزار سلطه باشد، به‌ویژه اگر در خدمت نهاد قدرتی قرار گیرد که به‌دنبال تضعیف و محو همان زبان است.

نورمن فیرکلاف، زبان‌شناس انتقادی، این فرایند را «نهادینه‌سازی سلطه‌ی ایدئولوژیک از طریق زبان» می‌نامد. در نتیجه، چهره‌های فرهنگی پشتون‌تبار پارسی‌نویس، در عمل، ستون فقرات قدرت نرم افغانیسم بوده‌اند؛ کسانی که با کمک زبان پارسی، سلطه‌ی نرم، گفتمانی و قومی را مشروع ساخته‌اند. آنان مرزهای هویتی را درهم شکسته و درونی‌سازی سلطه‌ی سیاسی افغان‌ها را در ذهنیت عمومی پارسی‌زبانان ممکن کرده‌اند.

برنامه‌ی بی‌ریشه‌سازی زبان پارسی

زبان، صرفاً ابزار ارتباط نیست؛ بلکه حامل حافظه‌ی تاریخی، بازتاب‌دهنده‌ی هویت جمعی، و سازنده‌ی جهان‌بینی یک ملت است. تغییر در نام یا ساختار یک زبان، همواره کنشی سیاسی‌ است که در بستر سلطه و قدرت مهندسی می‌شود و در سطح فرهنگی، معنایی خاص به خود می‌گیرد.

از نیمه‌ی دوم قرن بیستم به این‌سو، ما با پروژه‌ای هدفمندی در جغرافیای موسوم به افغانستان  روبه‌رو بوده‌ایم که ایدئولوگ های افغان، گسستن پیوند زبان پارسی از ریشه‌های تاریخی و تمدنی آن را آماج قرار دادند. پروژه‌ روایت بی بنیاد، بی‌ریشه و دولتی به‌نام زبان «دری» ساخت و یک بخش بزرگ از پارسیان افسون شده آن را پذیرفته و در قانون اساسی پذیرفتند تا درج گردد. پروژه بخشی از یک راهبرد گسترده قدرت نرم افغانی در سطح زبانی بود، که هیچ پایه علمی و تاریخی نداشت. اقدام جاگزینی صفت «دری» به حیث زبان مستقل به جای «پارسی» بخشی از یک سیاستی برنامه شده دولتی بود که به گونه خزنده و نرم ‌کوشید زبان اکثریت پارسیان را از تاریخ، تبار، و سرمایه‌ی تمدنی آن جدا ساخته و آن را در قالب جدید و کنترل‌شده بازتولید کند.  تجربه نشان داد که در این امر، متأسفانه موفقیت نسبی نیز بدست آوردند که چیزی جز قوم کشی یا اتنی ساید نمی توان نامید.

یکی از ایدئولوگ های اصلی این پروژه، عبدالحی حبیبی بود، که از جایگاه یک نویسنده، مورخ و نظریه‌پرداز پشتون‌تبار توانست روایت سازی های جعلی کند و در شکل‌دهی گفتمان رسمی همگون سازی یا آسمیلاسیون همه اقوام در زیر نام افغان دوران سلطنت محمد ظاهرشاه و جمهوری محمد داوود نقش به شدت منفی ایفا نماید.

حبیبی در آثار متعدد تاریخی و زبانی‌، کوشید زبان پارسی را محدود به «ایران» ساخته و در عوض، برای پارسی‌زبانان در جغرافیا به نام افغانستان، واژه‌ی «دری» را به‌مثابه زبانی مستقل، بومی و غیروابسته به ایران و یا تاجیکستان بازتعریف نماید؛ گویی این زبان، نه ادامه‌ی فرهنگی ایرانشهری، بلکه زاده‌ی مستقیم اقوامی چون تُخاریان باستان بوده است که هیچ پیوندی با جهان پارسی‌زبان خارج از مرزهای سیاسی نداشته است.

پروژه‌ی نام‌گذاری، درواقع تلاشی برای قطع رابطه‌ی فرهنگی و تمدنی پارسیان این جغرافیا با حوزه بزرگ پارسی‌زبانانی بود؛ تلاشی برای بازتعریف هویت زبانی و فرهنگی آن‌ها در ذیل یک چارچوب «ملی» و افغان‌محور.

در کل تغییر نام زبان پارسی به دری یک عمل استبدادی بود. پی‌یر بوردیو اینگونه عمل را «خشونت نمادین» ‌نامیده بود یعنی اِعمال سلطه از طریق معناها، نشانه‌ها، و نام‌ها. او در اثرش Language and Symbolic Power نوشت: «زبان‌ها نه‌تنها وسیله‌ی ارتباط، بلکه ابزار سلطه‌اند؛ با تغییر در زبان، ساختار قدرت نیز تغییر می‌یابد.»

مهندسی این پروژه سبب شد که زبان پارسی، با پوششی رسمی و منسوخ، به قالب کهنه، دولتی و سترون فروکاسته شود. «دری» به‌معنای زبانی محدود، ایستا و جدا افتاده از پویایی تاریخی آن شد؛ زبانی که از نظر واژگانی و فکری در مسیر قهقرایی حرکت کرد؛ کهنه ماند و پیوندش را با بدنه‌ی زنده‌ی فرهنگ ایرانشهری، درست ادامه داده نتوانست.

فاجعه  چنان ژرف و ویرانگر از نظر هویتی بود که امروز بسیاری از مردم عادی، و حتی بخشی از نخبگان فرهنگی پارسیان، تفاوت میان «دری» و «پارسی» را باور کرده‌اند و آن‌ها را دو زبان مستقل تلقی می‌کنند؛ باوری که خود، محصول سال‌ها مهندسی ایدئولوژیک و تکرار آن در رسانه‌ ها به هدف پاک کردن حافظه تاریخی بوده است.

سلطه هژمونیک افغانی نیاز به هویت زدایی داشت، که خیلی هم تا به حال موفق بوده است.  پروژه‌ی «قدرت نرم» افغانیسم به زبانِ رام، ذهنِ مطیع نیاز داشت که آن را در نظام آگاهانه و سازمان‌یافته و از طریق نهادهای به‌ظاهر «ملی» ـ وزارت معارف ، وزارت اطلاعات و (کلتور) فرهنگ، رسانه‌های دولتی و مراکز نشراتی و آموزش عملی کرد.

پس از تصویب قانون اساسی ۱۹۶۳ شاهی، تمام کتاب های درسی پارسی مکتب ها به دری تغییر نام یافت. رسانه ها در تغییر ذهنیت سازی کار گسترده انجام دادند. و بدینگونه در مدت کوتاه، حاکمان افغان تبار توانستند به یاری نهادهای که در بالا یاد نمودنم، حافظه‌سازی جدید، برای نسل‌های آینده نمایند؛ حافظه‌ای که در آن، قوم مسلط افغان به‌مثابه «ملت» تعریف شد و اقوام دیگر به‌صورت اقلیت‌های فرعی و فراموش‌شده بازنمایی گردیدند.

نظام آموزشی رسمی و محتوای کتاب‌های درسی مکتب ها و نصاب دانشگاه‌ها به‌گونه‌ای طراحی شدند که در آن  تاریخ، ادبیات و مفاخر دیگر قوم ها، به افغان های دارای ریشه «آریایی» اصیل تغلق و با تاریخ پنج‌هزار سال گرفتند.

آنتونیو گرامشی، نظریه‌پرداز ایتالیایی، در تحلیل از هژمونی فرهنگی می‌گوید: «نهادهای آموزشی و فرهنگی، ابزارهای هژمونیک دولت ها ‌اند؛ آن‌ها با آموزش و عادت‌دادن مردم به نظم موجود، مشروعیت سلطه را بازتولید می‌کنند.»

در نتیجه، هژمونی نرم پشتونیسم، بی‌آنکه نیازی به زور عریان یا سرکوب فیزیکی داشته  بوده باشد، در لایه‌های پنهان ذهن جمعی پارسیان از راه آموزش، بازنمایی، و تکرار نفوذ کرد . این همان کارکرد قدرت در قالب «سلطه‌ی نرم» بود؛ سلطه‌ای که نه بر اساس زور، بلکه بر پایه‌ی اقناع، القا و بازتولید نمادین عمل کرده است.

ازخودبیگانگی فرهنگی در آینه‌ی سلطه نرم افغان‌محور

با یکبار تکرار باید گفت که «قدرت نرم» افغانیسم، برخلاف صورت خشن و آشکار آن در نمونه «قدرت سخت»، از مسیر زبان، آموزش، تاریخ‌نگاری و ادبیات وارد ذهن و ضمیر پارسیان شده است. این «قدرت» نه با سرکوب آشکار، بلکه از طریق اغوا، جا‌به‌جایی مفاهیم، و جعل روایت‌ها دامن گسترد. پیامدهای چنین «قدرت»  ژرف‌تر، پایدارتر، و خطرناک‌تر از سلطه‌ی صرفاً نظامی یا سیاسی «سخت افزاری» ا‌ست. در میان اقوام غیرپشتون، پارسی‌زبانان (تاجیک‌ها، هزاره‌ها،  و دیگر گروه‌های ایران‌تبار) بیش از همه قربانی این سلطه‌ی نرم شده‌اند ـ آن‌هم نه صرفاً از راه حذف و تحقیر، بلکه از راه درونی‌سازی تحریف.

پارسی‌زبانان در جغرافیایی جعلی به نام افغانستان، برخلاف افغان‌تباران پارسی‌نویس، که هویت قومی‌شان بر محور آگاهی قومی محفوظ باقی مانده است، به تدریج از هویت تاریخی، زبانی و فرهنگی شان فاصله گرفته و گسسته مس شوند. بیشترینه آنان، زبان مادری ‌شان را «دری» خواند و نسل در نسل تکرار می کنند بی‌آن‌که بدانند این نام‌گذاری، طرحی ایدئولوژیک برای قطع پیوند آنها با حوزه‌ی تمدنی ایرانشهری بوده است. آنان نویسندگان، شاعران، هنرمندان و فرهنگیان افغان‌تبار پارسی‌گو را «خودی» می پندارند، بی‌آن‌که دریابند این چهره‌ها در منظومه‌ی قدرت افغان‌محور عمل کرده و می‌کنند. چهره‌های متعدد افغان‌تبار برای آنها «ملی» اند، چون به پارسی نوشته اند! ـ اما همان پارسی نویسان افغان تبار  به گونه پایدار پاسداران تفوق‌طلبی پشتونی، حذف هویت پارسیان، و حفظ و تداوم سلطه افغانی بوده‌اند.

این وضعیت را می‌توان مصداق روشن بحران «از خودآگاهی» دانست؛ بحرانی که انسان را «از خود بیگانه» می‌سازد، و او را وامی‌دارد در نقشه‌ای که دیگران برای او طراحی کرده‌اند، نقش سیاهی‌لشکر را بازی کند. همان‌گونه که فرانتس فانونگفته بود: «استعمار، زمانی به کمال می‌رسد که استعمارشده، زبان استعمارگر را نه‌تنها به‌کار گیرد، بلکه آن را حامل زیبایی، عقل و مشروعیت بداند و از زبان خود شرم کند.»

در چنین بافتاری، پارسی‌زبانان افغان‌زده نه‌تنها زبان شان را «دری» می‌نامند، بلکه در دفاع از این نام‌گذاری، خود را سنگر فرهنگی ملت می‌پندارند؛ در حالی‌که دقیقاً با این کار، به ابزار قدرت نرم سلطه‌گران  افغان بدل می‌شوند.

از این‌رو، راه برون‌رفت از این بحران، تنها در سطح سیاسی ممکن نیست. آن‌چه نیاز است، انقلاب در ادراک و بازآفرینی خویشتن فرهنگی ـ تاریخی پارسیان است؛ امری که می‌توان از آن به‌عنوان «بازگشت به خود» یاد کرد. این بازگشت، نه شعار، بلکه پروژه‌ای تاریخی، تمدنی و سیاسی است؛ پروژه‌ای که اکنون در قالب سند راهبردی «جنبش حق تعیین سرنوشت برای پارسی‌زبانان» نشر یافته است. این جنبش، بر اساس بیانیه‌ی راهبردی خود، مبارزه‌ای را آغاز کرده است که دربرگیرنده‌ی محورهای زیر می باشد:

بازگشت به خویشتن هویتی، زبانی و تاریخی  ـ طرح رهایی  برای حق تعیین سرنوشت است، که از بازسازی هویتی  برای تأسیس آینده آغاز می شود و شامل:

۱ـ بازنام‌گذاری زبان پارسی و احیای هویت فرهنگی

جنبش ح.ت. س برای پارسی زبانان، بر آن است که واژه‌ی «دری» نه یک اصطلاح بی‌طرف، بلکه ابزاری ایدئولوژیک برای بریدن پارسی‌زبانان از گذشته‌ی تاریخی‌شان است. ازاین‌رو، بازگشت به نام «پارسی»، بخشی از بازسازی آگاهی تاریخی و تمدنی پارسیان به‌شمار می‌رود.

۲ـ مقابله با تاریخ‌نگاری جعلی و ملت‌سازی تحمیلی

تاریخ رسمی افغانستان با جعل، تحریف و حذف نوشته شده است. جنبش ح.ت. س برای پارسی زبانان ، خواستار نقد رادیکال تمام تاریخ‌نگاری افغان‌محور و بازنویسی آن از منظر ملت‌های به حاشیه‌رانده‌شده، به‌ویژه پارسی‌زبانان است.

۳ـ بازتعریف ملت بر پایه‌ی حق تعیین سرنوشت

در برابر ساختار تک‌قوم‌گرا و ملت‌سازی افغان‌محور، این جنبش از مدل چندملیتی و حق تعیین سرنوشت برای پارسی‌زبانان دفاع می‌کند؛ حقی که نه‌تنها در اصول بنیادین حقوق بشر، بلکه در اسناد بین‌المللی نیز به رسمیت شناخته شده است.

۴ـ توسعه‌ی آگاهی تاریخی، گفتمان انتقادی و استقلال فرهنگی

جنبش ح.ت. س برای پارسی زبانان ، بر ضرورت احیای خرد انتقادی، بازخوانی متون کلاسیک ایرانشهری، و بازتعریف آموزش، ادبیات و رسانه از منظر پارسی‌محور تأکید دارد. استقلال فرهنگی، گام نخست برای استقلال سیاسی است.

۵. همبستگی فراسرزمینی با جهان پارسی‌زبان

پیوند با ایران، تاجیکستان، و دیگر جوامع پارسی‌زبان، بخشی از بازسازی پیوستگی گسسته‌ی تمدنی ما است. این همبستگی، نه بر پایه‌ی دولت‌ها، بلکه بر بنیاد زبان، فرهنگ، و حافظه‌ی تاریخی شکل می‌گیرد.

در نهایت، جنبش حق تعیین سرنوشت برای پارسی‌زبانان، پاسخی است به بحران عمیق هویتی، زبانی و سیاسی که محصول «قدرت نرم» افغانیسم می باشد. این جنبش، نه در پی نفی دیگران، بلکه اثبات خویشتن است. هدف آن، برپایی «وحدت در حین کثرت» پارسیان در جامعه‌ای است که در آن پارسی‌زبانان بتوانند آزادانه زبان، فرهنگ، تاریخ و آینده‌ی خویش را تعیین کنند؛ جامعه‌ای رها از تحمیل، تحقیر، جعل و بی‌عدالتی؛ جامعه‌ای استوار بر کرامت انسانی، آگاهی فردی و حق تعیین سرنوشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *