نوشته میر احمد لومانی

داستان

 قسمت اول

 بنام خداوند!


ارغندآب، سرکش و کف الود سر به صخره‌ها کوبیده و از میان درّه‌های پرپیچ وخم و کوه‌های سر به‌فلک کشیده بدون وقفه و به گونه خستگی نا‌پذیر، مسیر دایمی خویش را همچنان می‌پیمود.. برای اهالی منطقه، این رودخانه چه در هنگام بهار آنگاه که عصیان می‌نموده و رنگ عوض می‌کند، عاصی و عاصی‌تر سر به صخره و سنگ‌ها می‌کوبد. و چه در هنگام تابستان و پائیز که پاکیزه و پاکیزه‌تر گردیده و آرام – آرام به رقص و تنازی مسیر دایمی خویش را می‌پیموده در هر حالت همواره منبع خیر و برکت بوده است. هر گاه، ارغندآب رو به ضعف رفته است، وحشت‌ی برروح و روان اهالی منطقه مستولی گردیده است. ارغندآب؛ این منبع بی‌پایان خیر، برکت؛ زیبایی، طراوت، سر سبزی….

ارغندآب است و حاشیه‌ی آن مملو از درخت‌های گوناگون! آخ خدای من، چه توت و زردآلو‌یی! ارغند آب است و حاصل دست رنج عظیمی از انسان‌های زحمت کش و خیر‌اندیش..

شعار هم چنین است: دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما می‌کاریم تا، دیگران بخورند…

آن روز از میان انبوهی از درختان پرمیوه، دو مرد از کنار رود ارغند آب به آهستگی دور گردیده و از سینه کوهی سیاه و سر به فلک کشیده، شروع به بالا رفتن نمودند. از سرو وضع‌شان پیدا بود که گرمای هوا خسته‌شان کرده است. هردو مرد، به هر اندازه‌یی که از سینه‌ی کوه و از میان انبوهی از تخته سنگ‌ها و صخره‌ها بالا و بالا‌تر می‌رفتند، در یا آرام و باوقار‌تر به مشاهده می‌رسید. راه باریک و پیاده‌رو پرپیچ وخم از سینه‌ی کوه به بالا امتداد یافته بود. به هر اندازه که آن هر دو به بالا و بالاتر صعود می‌نمودند منظره‌ پایین زیبا، و زیبا‌تر جلوه می‌نمود.
مسیر تداوم پر پیچ و خم دریا به رنگ کبود و درختان حاشیه آن تا دوردست‌ها نمایان بود…

آن‌ها بعد از طی نمودن مسافتی از راه، بر سینه‌یی تخته سنگ بزرگی نشستند، تا نفسی تازه بنمایند!
در آن پایین در پیچ و خم دره هوا گرم و تف‌دیده بود، اما این جا بر عکس نسیم خنک و جان بخشی میوزید و سر و صورت آدمی را به نوازش می‌گرفت!

از ارتفاعات، مسیر عبور و حرکت ارغندآب به گونه‌ی شیار سربی رنگ با حاشیه سبز تا دوردست‌ها به مشاهده می‌رسید… در آن حال هر دو مرد به یک چیز می‌اندیشیدند. به بیوه‌ای زیبا و جوانی که ساعات قبل وی را در میان یکی از این دره‌های سرسبز و دل نشین دیده بودند. آن‌ها در هنگام عبور از آن‌جا، جهت رفع خستگی و تشنه‌گی‌شان، از پیره‌زنی چای خواسته بودند. پیرزن که نیز دیده بود آن‌ها مسافراند و غریبه، بر اساس رسم و فرهنگ مهمان نوازی منطقه، رضا کارانه هردو مرد را به خانه‌اش دعوت کرده بود. در ضمن صرف چای پیر زن از مقصد ان‌ها پرسیده بود هر دو مرد با خنده جواب داده بودند:

ما دنبال زن می‌گردیم، هوس داماد شدن به سر‌مان‌زده است. بعد از خنده و شوخی و بذله گویی‌ها
بلاخره پیر ه زن به آنان گفته بود:

از طالع خوب‌تان در دِه ‌مان بیوه‌‌ای هست که به زیبا‌یی ماه می‌ماند. شوهرش چند وقت پیش فوت شده است و….! وی با مهارت و ‌تردستی، زمینه دیدن زن جوان را برای آن دو مرد مهیا کرده بود. بعد از آن که زن جوان مورد پسند مرد‌ها واقع گردیده بود، وی حتی راجع به این مسأله با خانواده زن جوان صحبت‌های مقدماتی را به شکل خاستگاری انجام داده بود…

صحبت‌های مقدماتی خواستگاری هم که با رضایت طرفین به پایان رسیده بود…!
بعد از مقداری رفع خستگی، مرد اول به رفیقش: احمد علی خان اگر او را برای من می‌گذاشتی، حقیقتاً که جوانی کرده بودی‌ها! قول می‌توم ازی کرده مقبول‌تر‌ش را برایت پیدا خوهم کرد…!
احمد علی به رفیقش:

– قمبر بچیم من و تو که توافق کردیم.! و از همه مهمتر حالا پیره‌زن مرا داماد معرفی کرده و ما هم خواستگاری کرده‌ایم! حالا دیگر دیر شده است دوست، خیلی دیر! گذشته از آن، زن و دختر که کم نیست و من و تو هم که ماشاءالله کم مسلک‌ی نیستیم، شکارکردن را هم که خوب بلد هستیم. دیدی که چقدر سریع پیرزن و همه گی‌شان را قانع ساختیم. از این کرده مقبول تر‌اش را من برایت پیدا می‌کنیم…

هر دو مرد بعد از خنده مختصری سکوت نمودند. احمد علی برای لحظه‌ای در فکر عمیقی فرو رفته بود. وی از طرف رفیقش دل نگرانی نداشت، بلکه نگرانی وی از این بود که در خانه، زن جوان‌اش را چگونه برای انجام این کار، متقاعد بنماید. تا وی به ازدواج دوم احمد علی تن در دهد. قمبر که با زیره کی تمام فکر رفیقش را خوانده بود، با شیطنت خاص صورت‌اش را روبروی رفیقش قرار داده و با شوخ طبعی گفت:
احمد علی بچیم! باز چی غم گرفتی؟ تازه داماد!‌ها..‌ها….‌ها… احمد علی:
– خانه، خانه را چگونه قناعت بدهم‌ ها؟! قمبر سنگی کوچکی را گرفته و با قدرت تمام آن را تا به دور دست‌ها پرتاب نموده و بعد دوباره پهلوی رفیقش نیم خیز مینیشیند:

– بچیم! این که برای من و خودت به سادگی آب خوردن می‌ماند. موضوع مرگ و میر طفل‌هایت را در میان بگذار.  جدی همر‌ایش صحبت کن. بترسانش. خودش با فرق می‌دود برای تدارک عروسی‌ات، بترسانش‌ها. گذشته از آن به زن طایفه نباید آن قدر فرصت داد تا در امور ما مرد‌ها دخالت نماید! تو ما اشالله مرد هستی و لنگوته به سر ت بسته می‌کنی‌ها… هر دو رفیق، نزدیکی‌های غروب، به منطقه خودشان رسیدند. جای که آن‌ها زنده گی می‌نمودند، نسبتاً هموار بود، این جا از دریا ارغند آب و دره ها‌ی پیچ اندر پیچ‌اش و از انبوهی از درختان تنگ به هم چسپیده خبری درکار نبود… آن شب احمد علی با مادرش خلوت نموده و تا نا وقت‌های شب راجع به موضوعی صحبت نمودند. در نهایت، هر دو راضی از صحبت‌ها در بستر های‌شان رفتند. وقتی احمد علی در بستر‌اش رفت، دید همسرش هنوز نه خوابیده است. آن‌ها، چند سالی شده بود که، باهم ازدواج کرده بودند. اما از قضا بد روز گار فرزندان نرینه این زوج بعد از تولد، در جریان یکی دو سال اول همه‌گی‌شان مرده بودند. دوستان و اقارب بار‌ها به احمد علی توصیه کرده بودند که اگر وی دوباره ازدواج بنماید، فرزندانش زنده خواهد ماند. مناطق هزاره نشین افغانستان، تابستان شب‌های زیبایی دارد! اکثرا‌فامیل‌ها و به خصوص زوج‌های جوان، تمام ایام تابستان، شب‌هایش را در پشت بام‌ها و یا در صفه‌یی پیشروی خانه در فضای باز، می‌خوابند!
هوای دل‌انگیز کوهستانی، آسمان پر ستاره، راه کهکشان شیری روشن و گاهی خرامیدن مهتاب همرا با صدای پی گیر جیرجیر ک‌ها، منظره دل‌انگیز و عاشقانه‌یی شب‌های آن دیار است….احمد علی پهلوی زنش در بستر دراز می‌کشد. زن و شوهر هر دو خاموشانه، لحظاتی به آسمان و ستاره‌ها خیره می‌شوند. گویی هریک در پی تقدیر خویش به اندرون خیلی بیشمار‌ی از ستاره‌ها به غواصی می‌پردازند…

تا این که احمد علی سکوت موجود را در هم شکسته و می‌گوید:

– شفیقه جان می‌خواهم یک موضوع مهم و حیاتی را با تو در میان بگذارم. ‌امیدوارم تا هم خودت را و هم مرا درک کن شفیقه با صدای نرم و زنانه به شوهرش:

– احمد جان بگو! چی می‌خواهی…؟ و بعد با خنده شوهرش را بغل نموده و آهسته در گوشش زمزمه می‌کوند:
– نی که می‌خواهی زن بگیری؟! احمد علی غمگینانه و جدی به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد:
ببین، تا حالا چند تا از طفل‌های مارا خدا از ما گرفته است! اگر وضعیت همین طوری ادامه پیدا کند چی؟شفیقه!

شفیقه در یک لحظه تمام رگ رگ وجود‌اش به آتش کشیده می‌شود. یاد چندین طفل و نوزاد مرده و به خاک سپردن آنان، مغز مغز استخوان‌هایش را به فریاد وا می‌دارد و… در مقابل این درد می‌خواست فریاد بزند، صورت‌اش را چنگ بکشد و… اما با هوشیاری کامل، دریای طوفانی درون‌اش را آرام نموده و به شوهرش می‌گید: – خدا مهربان است! یاد ته که آقا سید « مهاجرین » گفت که بعد از این دعا و تعویذ انشاالله که بچه‌ها زنده می‌مانند… احمد علی در حال که زنش را به نوازش گرفته است می‌گوید:
– شفیقه جان! همه دوستان می‌گویند که، اگر تو اجازه بدهی و من دوباره زن بگیرم، ان وقت بچه‌ها زنده می‌مانند. حتی پدرت…. درد و اندوه سخت تلخ و کشنده تمام رگ رگ وجود شفیقه را به آتش می‌گیرد. او کم کم به مرگ طفلانش خو گرفته و دیگر ان را فراموش کرده و به تعویض و دعا آقا سید‌امید دوخته بود… بی‌اختیار اشک از چشمانش سرازیر گردید، خدای من چی اشک تلخ و جانسوزی….

احمد علی در آن تاریکی‌های شب یا اشک‌های شفیقه را ندید و یا هم اینکه، نه خواست تا ان را ببیند! صورت‌اش را بر گرداند و وا نمود کرد تا می‌خواهد بخوابد. فردای آن روز، مثل هر روز دیگر کار و زنده گی روزانه به درون ده آغاز گردید. کار شاق، اما بی‌حاصل. گو‌یی هیچ چیزی جدیدی اتفاق نیافتاده است. اما برای شفیقه زندگی مثل گذشته آرام و بدون دغدغه خاطر نبود. درد و تشویش‌ی توام با نا‌امیدی روح و روان وی را همچون موریانه‌یی به خوردن گرفته بود…

زن قمبر رفیق احمد علی که عمه شفیقه خانم بود و هر گاه در تنگنا ها‌یش شفیقه همچون مونس مطمئن به وی مراجعه می‌نمود. آن روز نیز شفیقه منتظر فرصت مناسب بود تا نزد عمه‌اش برود و مقداری بر زخم‌های قلبش مرهم بگذارد. روز با تمام طولانی بودنش بلاخره به پایان خویش نزدیک می‌گردید. نزدیک‌های غروب بعد از فراغت از کار‌های جمع آوری محصولات در مزرعه، فرصتی برای شفیقه‌خانم مساعد گردید تا به عمه‌اش سری بزند…

 شفیقه در زمان کودکی مادرش را از دست داده بود. همین عمه برای وی همواره حکم مادر را داشته بوده است. یعنی وی را بزرگ کرده است. لذا آن روز به مجرد دیدن وی شفیقه سر را بر سینه‌اش گذاشته و تلخ گریست! عمه که از شوهرش قمبر همه چیز را میدانست، شفیقه را در بغل گرفته و به نوازش‌اش می‌پردازد…
آن هر دو مدت طولانی را باهم صحبت نمودند…

بعد از صحبت‌ها، شفیقه به ظاهر ارام و خونسرد به طرف خانه‌اش برگشت. عمه به وی گفته بود:
– مقاومت و لجاجت بی‌فایده هست، جان عمه! احمد علی و مادرش تصمیم خودرا گرفته‌اند…  مخالفت تو معنی ندارد و هیچ دردی را در‌مان نمی‌کند، بلکه به ضرر خودت تمام می‌شود! تو با تمام این تلخی‌ها باز هم بخند. زندگی ما زن‌ها همین است…. در غیر ان طلاق خواهی شد! ادم بمیرد بهتر است تا لکه و ننگ طلاق را به خانه پدر با خود ببرد. شفیقه که ایام کودکی‌اش را در یتیمی در خانه پدر گذرانیده بود، خاطرات تلخی از آن‌جا در ذهن داشت. بر همین اساس راه بازگشت و طلاق را کاملاً برایش مسدود و بدور از واقعیت می‌دید. بعد از گذشت چند ماهی از این موضوع، احمد علی زن دوم‌اش را در حالیکه چندماهه حامله بود، عروسی نموده و به خانه‌اش آورد.

شفیقه با تمام وجود این تلخی و شکست را تحمل نموده و به ظاهر کاملاً موافق و خوشحال به نظر می‌رسید، در حالیکه به اندرون‌اش طوفانی از درد و نفرت نسبت به مسائل و اتفاقات موج میزد…

وی با توجه به نفرت و کینه عمیق نسبت به تازه عروس، باز هم توجه و محبت خاص نسبت به وی از خود نشان می‌داد! این که زن دوم احمد علی حامله بود نیز برای شفیقه کاملاً درد‌آور بود! اما نظر به هوشیاری و توصیه‌های عمه‌اش این مسائل را هرگز به رخ‌اش نمی‌آورد، خوش شاداب و سرحال می‌نمود، گویی چیزی مهمی اتفاق نیفتاده است! بخصوص بعد از چند ماهی وی نیز احساس نمود که حامله است…

در یکی از روز‌های پائیز زن دوم احمد علی را که اسمش زیبا بود درد وضع حمل فرا گرفت… خبر به سرعت به‌درون ده پیچید و زنان مسن و باتجربه ده، برای کمک به زائو در خانه احمد علی جمع شدند..


زیبا از درد در خود می‌پیچید. در میان ناله‌ها، ریه‌هایش را از هوا پر نموده و با تمام قدرت فریاد میزد: « یازهرا..»
زنان مسن ده هر یک بر اساس تجارب و به گونه سنتی می‌خواستند تا در امر تولد نوزاد به زیبا کمک بنمایند…. در میان ناله، فریاد و گریه‌های زیبا، طفل وی که پسری بود به دنیا آمد…

 آری! بدین گونه من متولد شدم…..


ادامه دارد….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *