نوشته  ط.ا

تایم مشخصی را برای بیدار شدن سحری انتخاب کرده بود، اما در شبهای قدر که شنیده بود، شبهای ارزشمند و مبارکی هستند و عبادات چندین برابر اجر و پاداش دارند، زودتر از وقت معین بیدار میشد، تا بتواند اندکی بیشتر خدای خود را عبادت کند و با خالق خود راز و نیازی داشته باشد، و شکایت از درد و بی مهری روزگار را به خدای خود گوید. امشب نیز شب مبارکی بود و یکی از شبهای که احتمالاً قرآن به یکباره نازل شده باشد.

زن کمپل را از رویش به کنار زد. در جایش نیم خیز شد، اندکی مکث کرد، به اطراف اتاق نگریست. اتاقی نسبتاً متوسط که با موکت مفروش بود. دو بکس آهنی کهنه که بالای یک دیگر گذاشته شده بودند، و بستره ای کم حجم در کنار بکس های آهنی تمامی وسایل خانه را تشکیل می داد.

زن نگاه خیره و مبهوتش را از فضای اتاق بر چید و به کلکین افکند. سایه تک درخت سیب حویلی در تاریکی شب، در روی کلکین مخوف بنظر میرسید، و مانع نور مهتابی میشد که در حال کوچک شدن بود.

زن به سایه درخت سیب که روی شیشه کلکین منعکس شده بود، زل زد. و در اندیشه ای ناآگاه فرو رفت. نمیدانست به چه می اندیشد. فقط دردی جان سوز و اندوهی عمیق را در وجودش حس می کرد. گرچه چنین درد ها و اندیشه های نگران کننده و افکار پریشان و احساس اندوه از زمانی که شوهرش در جبهه جنگ به شهادت رسیده بود، تا امروز جزء حالت طبیعی زندگی اش شده بود، اما این بار دردی عمیق تر و اندوهی حزین تر و در عین حال ناشناخته نیز به سراغش آمده بود و ناشیانه و ناخودآگاهانه روح او را می فشرد و جسمش را خسته میکرد.

چراغ صاحب خانه شان که در جوار اتاق زن بود، روشن شد. و روشنایی چراغ رشته افکار پریشان زن را قطع کرد، نگاهش را به سمت دو فرزندش دوخت. زهرا و مراد معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته بودند. تمام روز قالین بافی و ساعات مشخصی از روز را مکتب رفتن، باعث میشد که شبها عمیقاً به خواب روند و خستگی مفرط روز را بدر کنند.

     مادر از جایش بلند شد. چراغ چارچی برقی را که شبانه بالای سرش میگذاشت، گرفت و آهسته به طرف دروازه به راه افتاد. در را به بسیار آهسته گی باز کرد،  با آن هم باز شدن دروازه صدای کریه خفیفی ایجاد کرد. هر سحری که بلند میشد با خود میگفت: فردا حتماً چپراسی های دروازه ره روغن مالی میکنم. اما فردا با تمام مشکلات و سختی هایش چنان زن را در کام خود فرو میبرد، که روغن مالی دروازه اصلاً به یادش هم نمی آمد. آهسته در را بست، چای جوشی را که شبانه پر آب میکرد بالای پیکنیک گاز گذاشت و آتش گاز را خیلی ضعیف روشن کرد.

یک اتاق کوچک و محقر با یک دهلیز که کوچکتر از مسافت اتاق بود، تمامی محوطه خانه شان محسوب میشد. دهلیزی که با همه کوچکی اش، گوشه ای از آن را به آشپزخانه اختصاص داده بود و الماری کهنه آهنی که حکم کابینت آشپزخانه را داشت، در کنار دهلیز دیده میشد.

زن به طرف دروازه دهلیز رفت. در را باز کرد. حویلی به دلیل نبود برق، در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود؛ فقط گاه گاهی صدای زوزه سگهای ولگرد از کوچه شنیده میشد و باد ملایمی شاخه های درخت سیب را نوازش میداد و با همدیگر میسایید؛ از بر هم خوردن شاخه های درخت با همدیگر صدایی ساطع میشد که افکار زن را بیشتر مغشوش می ساخت.

چراغ صاحب خانه به مانند ستاره ای در آسمان، در صحن تاریک حویلی، نوری خفیف میداد. زن به طرف حویلی روان شد و آفتابه ای را که کنار صفه گذاشته بود، برداشت و مسیرش را به طرف چاه آب کج کرد. در تمامی این مدت احساس میکرد قلبش و دلش سنگین است و غمی گنگ و ناشناخته ای را با جسم نحیف و استخوانی و روح آزرده و خسته اش حمل میکند، اما نمیدانست چرا چنین است؟. فقط نجوا کنان با خود میگفت: خدایا خیر پیش کو ! .

خدایا اولادایمه به تو سپردم تو نگاهشان کو !.

در همین دعاها و نجواها بود که متوجه شد جای نماز را پهن میکند؛ اصلاً نفهمیده بود که چگونه از چاه آب کشیده، وضو کرده و تا اتاق آمده است. با گفتن خدایا! به دربار تو توبه کدیم، خدایا! گناهایما ره ببخش، تو به عمر و روزی اولادایم برکت بته، به نماز ایستاد، تا چند رکعت نفل بجا آورد، زیرا شنیده بود که این شبها پرفیض و برکت هستند و اجر عبادات و اطاعات بی اندازه است؛ پس از خواندن چند رکعت نفل گوشه جای نماز را تا نیمه کشید. با نگاهی پر مهر و عاطفه سراپای هر دو فرزندش را نظاره کرد و از جایش بلند شده به طرف دهلیز رفت. آب به جوش آمده بود، گاز را خاموش کرد. پله الماری را باز کرد. چند عدد قوطی کوچک پنیر ایرانی و یک بوتل پلاستکی که حکم بوره دانی را داشت، دیده میشد، یک عدد پنیر و بوره دانی را گرفته در پطنوس پیاله ها گذاشت؛ دستر خوان ترک خورده را از بالای الماری گرفت و به طرف اتاق برگشت.

زهرا از خواب بیدار شده بود، با دیدن زن گفت: مادر مه خو گفته بودم هر وخت خیستی مره ام بخیزانی که امتیان دارم !.

زن به آرامی جواب داد: اقه خو عمیق بودی که هیچ دلم نشد بیدارت کنم. خیر اس حالی که ساری ره خوردی باز تا روشنی صوب درسته بخان.

    سحری مختصر را مادر و دختر به آرامی میخوردند، هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند؛ زن در افکار پریشان اش بود و نمیدانست چگونه این غم ناشناخته ای را که در وجودش حس میکرد از خود دور کند. صدای زهرا افکار غمگنانه زن را از هم درید. مادر!  مراد گفته بود که ده ساری مره بخیزانین که روزه میگیرم، بیدارش نکنم؟ زن جوابی نداد.

زهرا با این حالت آرام و خاموش مادر سالها بود که آشنا بود و فکر میکرد که مادران همینطور کم حرف و کم شنو هستند، به همین دلیل بدون پرسیدن دوباره از مادر، مراد را صدا زد.

مراد! هله بخی که اینالی اذان میته، روزه نمیگیری؟ طفلک از شوق روزه گرفتن به عجله از خواب پرید و بدون معطلی به طرف دسترخوان آمد.

زهرا رفت تا برای برادرش پنیر بیاورد و زن فقط با نگاهی پر مهر و لبخندی بی روح نظاره گر فرزندانش بود. مراد پسرک کوچک ده ساله که قبل از به دنیا آمدن بی پدر شد و هرگز مهر و محبت پدری را درک نکرد. طفلک از پدر فقط یک عکس با لباس نظامی دیده که به دیوار اتاق آویزان است، و زهرا دخترک نوجوانی که امسال مکتب را به پایان میرساند، طفولیت خود را در بی پدری سپری کرده بود و از وقتی که قد کشیده، فقط خود را با مراد و مادرش در پشت دستگاه قالین بافی دیده؛ تنها دلخوشی های این دو کودک معصوم مکتب است یک محیط خاکی وسیع با چند صنف محدود درسی و دوستانی که اکثراً از طبقه فقیر و نادار جامعه هستند. این کودکان هم سن و سال ساعاتی کوتاه از روز را در چنین مکتبی سپری می کنند، که هیچ گونه امکانات مساعد آموزشی ندارد، به جز تعدادی صنف های غیر استندرد و چند چوکی کهنه و شکسته، اما این کودکان فقیر و نادار، سرشار تعلیم و آموزشند و رغبت عجیبی به خواندن دارند. این کودکان خیلی امید دارند که آینده بهتری داشته باشند تا نسلهای بعدی را چون خودشان بدبخت نبینند و نسازند.

مکتبی که زهرا و مراد در تایم های مختلف برای آموزش می روند، مکان آموزشی است که نه صنف مناسب دارد، نه کتاب و مواد آموزشی درسی، و نه حتی معلم کافی. اما با آن هم، هم فضای آموزشی و هم مکان تفریحی است برای قشر فقیر جامعه ای که بی عدالتی در آن موج میزند و انتحار، انفجار، دربدری، بدبختی و بیچاره گی قصه و روایت هر روز خانواده هاست. در هر شهر و هر منطقه ای هر از گاهی بوم بد بختی لانه میکند و روزگار مردمان را سیاه و تیره میسازد. با این همه بد بختی ها، پریشانی ها و نابسانیهای اجتماعی، این دو کودک معصوم نیز مانند بسیاری از هموطنانش هرگز از این محدودیتها ننالیده و مایوس نشده اند. 

به هر حال خوب است که مکتب است اگر نی اطفال در پشت قالین بافی زهره ترک میشدند.

صدای زهرا افکار مادر را دوباره به محیط خانه کشاند، هله مراد! زود زود بخو اینالی اذان میته!

مراد به شوق روزه گرفتن، لقمه ها را با ولع و اشتیاق در دهان میگذاشت و چای شیرینش را سر میکشید.

اما قلب مادر تحمل ندارد که نان در گلوی فرزندش  گیر کند، صدایش بلند میشود، آستا آستا بچیم! حالی ده گلونت بند میمانه، تا آذان وخت زیاد مانده، بی ازو روزه اشتکها اگه آذان ام بته، میشه، ناقی عجله نکو.

دستر خوان جمع شده بود. موقع نماز صبح فرا رسیده بود. صدای موذن ها از مسجد های دور و نزدیک به گوش می رسید. چراغ چارچی کم کم روشنایی اش را از دست میداد.

هوا هم آرام آرام رو به روشن شدن بود. از کلکین نیمه باز اتاق، نسیم نسبتاً سرد و گوارایی به داخل اتاق میوزید و هوای اتاق را مطبوع و خوشایند ساخته بود.

    زهرا کتابش را گرفته در زیر اورسی نشست. کمپلش را روی پاهایش انداخت و در روشنایی صبح دم که لحظه به لحظه بیشتر میشد، شروع به حفظ کردن سوالات تاریخ کرد، تاریخی که سالیان آزگار فقط تکرار مکرراتی از کشتن، زدن، گرفتن، خوردن و نابود کردن بوده و هیچ گونه عبرتی را برای خواننده هایش فراهم نکرده و هیچ گاهی باعث انتباه مردمان نگردیده. تاریخی که قساوت و بی رحمی، خیانت و خون ریزی، جهل و جنون را حکایت کرده، ولی نتوانسته جلو نشر فرهنگ عقده و خشونت را بگیرد.

تاریخی که سقوط دولت ها، فتح رقبا و نابودی فرهنگ ها را روایت کرده، اما نتوانسته واقعیت ها را در عمق جامعه نهادینه کند. راستی چرا تاریخ می خوانیم؟

   زن برای دقایقی در جایش دراز کشید. منتظر بود تا هوا روشن شود و مصروفیتهای روزانه را از سر گیرد.

   ساعت نزدیکیهای شش صبح بود. زهرا دوباره به خواب رفته بود. اما زن بیدار بود، از جایش بلند شد. به طرف مراد رفت تا مراد را بیدار کند که آماده رفتن به مکتب شود. و خودش را مثل همیشه مصروف کارهای تکراری خانه ساخت که باید تا ساعت هشت  تمام کند، و ساعت هشت سر دستگاه قالین برود و قالین بافی را شروع کند.

صبح بهاری کابل دل انگیزی خاصی دارد، طراوت صبحگاه بهاری امید زندگی و نشاط را در آدمی افزایش میدهد و افسردگی روحی را نسیم تازه و ملایم بهاری  برطرف میکند، خوش بویی گل های گل بته حویلی کوچک و عطر تک درخت سیب به اطراف پراکنده شده بود و مشام جان را نوازش میداد، اما زن کوچکترین احساس خوشایندی نداشت، خسته، مغموم و پردلهره بود.

      قالین شش متره دو هفته دیگر نیاز به کار بدون وقفه داشت تا تمام شود. زهرا از خواب بیدار شده و زودتر از مادر کنار دستگاه آمده بود و به بافتن قالین شروع کرده بود. دستان ظریف و انگشتان باریک دخترانه اش با حرکات تند، تارهای زرد، سرخ، سبز و نصواری را به هم گره میزد و نقش دلپذیر قالین در زیر دستانش معجزه ای مینمود.

  دستگاه قالین در جوار اتاقشان و در کنار دیوار کوچه قرار داشت دو پایه خاده نیز به فاصله دومتر دورتر از دستگاه به زمین فرو شده و با طنابی به دستگاه بسته شده بودند و در بالایش ترپال یا همان فرش یونسکو را هموار کرده بودند تا سایبانی شود که هم از باران و هم از تابش آفتاب چاشتگاهی جلوگیری کند.

      ساعت نزدیک ظهر است. تایم آمدن مراد و رفتن زهرا.

دخترک یونیفرم مکتبش را به تن کرد، لباس سیاهی که از فرط کهنه گی از  رنگ سیاه، مایل به سرخ و نصواری شده و در قدش نیز کوتاه مینمود.

      صدای زهرا بلند میشود، مادر ! مه رفتم خدا حافط مگم تو ام دیگه قالین بافی ره بس کو، صبر تا مراد بیایه، بی ازو میگی چشمم نمیبینه، باز از پیشت غلط نشه، مراد که آمد، یکجایی پس شروع کنین، بی ازو رمضان اس و مام وختر رخصت میشیم، بخیر تا دیگه هفته تمام است.  لبخندی ملیح و امیدوار دندانهای سفید زهرا را نمایان کرد، لبخند زیبایی که در گونه راستش فرو رفتگی ایجاد میکرد، طوری که جذابیت نو جوانی اش را دوچندان میساخت. زن نیز لبخند میزند و میگوید: تشویش نکو، اقه میبینم که کدام رنگه ده کجا کار کنم.

    زن دو

دوباره سرگرم گره زدن تارهای قالین میشود. تارهای که نقش زیبای قالین را پی میریزند. زن با هر گره زدن تار قالین لحظه ای از عمر خود را نیز در گذر بی وقفه زمان گره میزند، و در افکار پریشان خود غرق میگردد. چرا اینقدر دلهره و استرس؟ چرا اینقدر خستگی روحی و روانی؟  چرا این پریشانیها و حسرتها تمامی ندارند؟  چرا بدبختیها خلاصی ندارند؟  ای خدا! چقه زندگی سخت بوده، ای بیوه گی، ای یتیم داری، ای ناداری، بی خانه گی، بیچاره گی، ای اوضاع خراب، ای قیمتی، ای انتحار، ای انفجار، حالی سر اقه گپا ای مرض کرونا ره سیل کو.  چی وقت اقه غم ها خلاص خاد شد؟ و آهی میکشد و صدایش را کمی بلندتر کرده میگوید: خدایا! تو خیر کل مومن و مسلمانه پیش کو.  و ناگهان متوجه میشود که مراد خسته و مانده از مکتب آمده و بالای سرش ایستاده است.

با سلام گفتن مراد، زن دست از گره زدن تارهای قالین میکشد. به چهره رنگ پریده و خسته پسرش نگاه میکند، جواب سلامش را میدهد و در بغل میگیرد.  آمدی بچیم!  برت نان تیار کنم؟ زیاد گشنه شدی؟ روزه تو خو کله گنجشکی است تا چاشت میگیری چاشت میخوری وباز تا شام روزه میگیری.

اما مراد از بغل مادر دور میشود روی زمین مینشیند و میگوید: نی گشنه نشدم، فقط کمی تشنه استم، اما سیل کو تا آذان شام میگیرم. و از جایش بلند میشود و به طرف اتاق میرود تا یونیفرم آبی رنگ کهنه اش را از تن در آورد.

زن دوباره رویش را به طرف دستگاه قالین میچرخاند، و دوباره به گره کردن تارها ادامه میدهد. بعد از دقایقی مراد را بالای سرش میبیند که به کمکش آمده، اما زن با لبخندی پر مهر از مادری دستش را به روی مراد میکشد و میگوید: تو امروز رخصت استی برو خانه دراز بکش، باز صبا بخیر کار کو.

      زن با نگاه های غمگین و پر عاطفه مراد را دنبال میکند که به طرف اتاق میرود، اما افکار غریب و حس اندوه زن را پایانی نیست. دوباره در گیر افکار پریشان و خیالات منفی میگردد. تمامی روز این تشویش فکری و این استرس روحی مجال زندگی را از زن ربوده و چون خوره روح و روان او را خورده روان است.

زن نمیتواند آرامش را در خود تلقین کند؛ با تقلای زیاد میخواهد افکار بهتری را به یاد آورد و برای تسکین احساس اندوه درونی اش با خود میگوید: ای خدا! کالای عید نتانستم به اولادها بخرم، اما ای دفه پیسه قالینه که گرفتم، یک یخن قاق به مراد میخرم  و یک تکه یونیفورم به زهرا. بیچاره ها چند سال شد که همی کالا را میپوشند، خدا میدانه چقه از کالای کونه خود میشرمن، زیاد زهراگک که جوان شده، خدا میفامه که چقه پیش صنفیهایش کم میایه،  صدقه دخترکم شوم،  همی چند روزام بخیر خلاص شوه.

      ساعت نزدیکی های عصر است. عصری دلتنگ و خفقان آور. آسمان گویی چون بار گرانی روی سینه نحیف و ناتوان زن سنگینی میکند. انگار تمام زور آسمان روی قلب شکسته زن افتاده است.  زیبایی حیرت انگیز بهار، غنچه های نو شگفته گل بته ها، شگوفه های سفید رنگ درخت سیب، هیچ زیبایی ندارند. گویی آسمان از حادثه شومی به ماتم نشسته.

لعنت بر شیطان!.

       لحظات همچنان در گذرند ساعت نزدیک های چهار و نیم عصر است. زن به طرف دهلیز روان است تا آمادگی به افطار بگیرد. امروز مراد روزه گرفته و غذای دلخواهش برنج است؛ میرود تا مقداری برنج را برای پختن بشوید. ناگهان صدای مهیب و هولناکی بلند میشود و همه جا را سیاهی فرا میگیرد. گرد و خاک غبار و دود فضا را تسخیر میکند. صدای شکستن شیشه ها و صدای ناله ها و چیغ های مردم از هر طرف بلند میشود، در یک لحظه همه جا را بوی خون و باروت فرا میگیرد. گویی نوعی قیامت دنیوی شده باشد!. کاسه ای را که زن در دست داشت و مقداری برنج در آن ریخته بود تا بشوید و به افطار غذایی  آماده کند، از دستش رها می شود، کاسه پلاستیکی با افتادن برزمین دونیم میگردد و دانه های برنج به اطراف پراکنده میشوند. زن فریاد میزند: خیر خدایا! باز خانه کی ویران شد! و با گفتن این کلمات از هوش میرود.

     دقایقی بعد زن چشمان بی فروغش را باز میکند. چهره پر غم مراد و زن صاحب خانه شان را میبیند، هر دو گریه کنان بر صورت زن آب می پاشیدند. زن با صدای ضعیفی میگوید: چی گپ شده؟ مراد در حالیکه اشکهایش را پاک میکند، میگوید: مادرجان بخی مه میرم تا پیش مکتب کلگی میگن که ده پیش مکتب سید الشهدا موتر بم انفجار کده،  مچم زارا چی شد؟

زن فریادی میکشد و میگوید خدایا! خیر پیش کو و از هوش میرود ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *