نوشته: فیاض بهرمان نجیمی
[انسان شجاع کسی نیست که احساس ترس نمی کند، بلکه کسی است که بر ترس خویش چیره می شود ]- نلسون ماندلا
درین روزها درباره این فکر میکنم که چرا ما پارسیان در جغرافیای به نام افغانستان هویت مان را روز تا روز از دست میدهیم و واکنش در برابر آن تقریبا ناچیز است؟
آیا ما جسارت دفاع از هویت مان را نداریم؟ یا ترس و جُبن از اثر استبداد حاکمیت های افغان تبار چنان در بین اکثریت ما مستولی است، که برای فرار از اتهام آنها، ترجیح میدهیم به پوسته خویش داخل شده و آنچه است را قبول نماییم.
من در یک نوشته دیگر زیر عنوان «گویش کابلی» به دلایل افسون زایی پارسیان توسط افغان ها به گونه دیگر خواهم پرداخت. اما در اینجا به موضوع از بُعد مناسبات شخصی و خانوادگی و نیز سیاست قومی که پس از حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان پیشبرده شد، می پردازم . در همه حال، اینها بخشی از آن عوامل تلخی بوده اند که نقش بزرگ و مخرب در فروریزی هویت ما داشته اند.
پیوند های شخصی و خانوادگی با افغانها
در بیش از دو سده گذشته باهم آمیزی افغان ها با غیر افغان ها یک فرآیند سیال و طبیعی تا زمانی بوده است، که رنگ و بوی سیاسی نداشت. اما پس از ایجاد افغانستان در دهه ۱۸۸۰ توسط بریتانیا و روسیه تزاری، حاکمیت افغانی با جغرافیای ساختگی سیاسی به نام افغانستان باعث شد، که یک قوم دارای دو نام افغان و پشتون، هژمونی شان را گام به گام بر سایر اقوام پارسی و ترکی تحمیل نماید؛ سایر اقوام به فرودستان تحت استعمار داخلی قرار گیرند و هویت شان را از دست بدهند. ارچند بیشتر حاکمان افغان پارسی گوی بودند؛ در فرهنگ پارسی پرورش یافتند و حوزه های دانش و هنر پارسی را اشغال کردند، اما قومیت افغانی یا پشتونی شان را همیشه با خود یدک کشیدند. وضعیت نیمه افغانی و نیمه پارسی حاکمان افغان ـ از آنها ـ چیزی شبیه موجود افسانه ای یونانی به نام سانتور یا قنطورس ساخت که نیم تنه انسان و نیم آن اسب بود و سحر آفرینی می کرد. این «موجود عجیب» سبب شد که اقوام پارسیان به علت شباهت های زبانی با آنها احساس بیگانگی نکنند، چه بسا که افغانها هم در کَسب و تقلید فرهنگ و سنت های پارسی و هم در حوزه ادبیات به علت دسترسی به منابع مالی و ادبی بر پارسیان پیشی گرفتند. بیشترین شاعران و نویسندگان از عصر تیمورشاه ابدالی از جمله خودش و فرزندانش پارسی نویس بودند.
نوع سحر و افسون هویتی توسط هویت و فرهنگ پارسی علیه پارسیان به وجود آمد، رشد نمود و بدون این که واکنش برانگیزد، ویرانگرانه ادامه یافت ـ این فرآیند را در گذشته های دور پس از سلسله سامانیان در دولت های ترکی ـ پارسی نیز می توان دید.
اما «افیون» هویت زدایی زمانی هنجارمند و نظام مند گردید، وقتی که در دهه ۱۹۳۰ ایدئولوژی پشتونیسم و افغانیسم ـ در کنار هم ـ به کمک آلمان نازی ایجاد شد و طرح آسیمیلاسیون غیر افغانها مرحله به مرحله آغاز به تطبیق گردید.
«شوک» پشتون سازی دوره اول یعنی عصر محمد گل مهمند با واکنش مواجه شد و سردمداران را وادار به عقب نشینی برای تحقق اضمحلال هویت پارسیان به گونه تدریجی نمود. هر افغان سیاسی خدعه یی عقب نشینی را میدانست ولی هیچ شخصیتی در میان پارسیان پیدا نشد، که آن را حتا درک نماید تا چه رسد به مبارزه علیه آن. دکترین «قورباغه آرام پز»* بالای پارسیان آغاز به عملی شدن نمود.
«آرام پزی» پارسیان در بُعد روابط شخصی یعنی با افغان های پارسی گوی از یک سو و پیوند های خانوادگی با آنها از طریق ازدواج ها از سوی دیگر و بالاخره حضور گسترده زبان پارسی در اداره ها و سخنوری سیاستگران افغان تبار به پارسی زمینه های شدند، که نه توجه به پاسداری و رشد زبان و هویت پارسی از سوی پارسیان صورت گیرد و نه هم در برابر تئوری رسمی آسیمیلاسیون واکنش نشان داده شود. تا اکنون بخش بزرگ از پارسیان در ناآگاهی محض، خودشان را افغان و زبان شان را بر اساس فیصله قانون اساسی ۱۹۶۴ شاهی، [دری] می پندارند.
دو ایدئولوژی وارداتی کمونیسم و اخوانیسم اسلامی
هم نظریه کمونیستی«برادری اقوام» را به حیث داروی مسکن جعلی فراقومی تبلیغ می کرد و هم اندیشه اخوانی «اُمت اسلامی» را.
هر دو نظریه در واقع عامل های بازدارنده بالندگی هویت فرهنگی و زبانی پارسی بوده اند. از آنجاییکه اکثریت دانش آموخته ها و سبق خوان های گذشته به آن دو ایدئولوژی دلبسته بودند، بنابراین آنها عامل اصلی افسون زایی پارسیان شدند، چون هیچ کدام آن دو نظریه، ایدئولوژی های افغانیسم و پشتونیسم را نشانه نمی گرفتند. پیروان پارسی هر دو نهله هیچگاه نتوانستند به گونه نظام مند به سوی هویت شان برگردند و از آن دفاع نمایند. در نتیجه ما به اینجا رسیده ایم که امروز افغانیسم با چماق طالبانی بر فرق همه می کوبد و کمتر مقاومت صورت می گیرد!
چرا چنین شده است و بیداری هویتی وجود ندارد؟
به باور من عامل اساسی را باید در وهله نخست در ساختار نظام «استبدادی» و تفکر استبدادی دید، که از سده ها تا به حال جریان دارد و پارسیان حاشیه شرقی را که از مرکز به دور بوده اند، از درک مفهوم قدرت از طریق هژمونی فرهنگی و هویتی محروم ساخته بود.
پارسیان که بیشتر در مناطق مرکزی و شمالی در جغرافیای به نام افغانستان زندگی کرده اند، یا در حاشیه دولت های پارس قرار داشته اند و یا هم تحت نظام های ترک تبار آسیای میانه از داشتن حاکمیت مستقل بی بهره بوده اند. گویی «ژن» آن ها برای بردگی به «دیگران» تغییر کرده است. همه تنها ترس را می شناسند. ترس، جبن، عدم اعتماد به هویت خویش از اوصاف کلی پارسیان در جغرافیای به نام افغانستان بوده است.
جسارت در بین پارسیان در بیان هویت مستقل شان به ندرت دیده می شود. اکثریت هویت باختگانی اند، که ترجیح میدهند «زیر سایه درخت» شان بخوابند، افغان باشند ولی «فغان» نکشند. من عوام الناس را «قشر خاکستری» نمی گویم، بلکه آنهای را که ادعای واهی سیاسی داشته اند ، مدنظر دارم که امروز در تشکل های زیاد حضور دارند ولی جرئت دفاع از هویت شان را به جز از هویت «افغانی» «پرچم افغانی» و کشور جعلی افغانستان ندارند.
قشر خاکستری
پس از گذشت دو سال ثابت شده است که افغان ها در وجود طالبان حاکمیت را محکم در قبضه گرفته اند و مقاومت چیزی جز توهمی بیش نیست. این درست نیست که ما همه یی مردم را «قشر خاکستری» بنامیم.
مطابق فیلسوف آلمانی آنا آرنت قشر خاکستری به افراد جامعه اطلاق میشود که نه تنها ب پویاییهای اجتماعی، سیاسی و حتی فرهنگی را از دست می دهند بلکه نسبت به وضعیت موجود جامعه نیز بیتفاوت هستند. اینها به احزاب سیاسی یا جریان خاصی تعلق ندارند.
اهمیت قشر خاکستری در این است که اکثریت جامعه را تشکیل میدهند. این قشر فقط تماشاچی هستند و وارد کارزار تغییر اجتماعی نمیشوند.
در یک جامعه به شدت ناآگاه سنتی و بیسواد این تعریف دقیق نیست، چون آنها بیش از همه به قضا و قدر باور دارند تا سهمگیری در دگرگونی های اجتماعی.
واقعیت این است که عامل اصلی انفعال و بیعملی در وضعیت ما همانا چهره ها و ساختار های اند که به نام جبهه، جنبش و یا حزب ادعا های بلند دارند، ولی بدون خاستگاه و دارای خصلت کانفورمیستی می باشند. اینها بودند و هستند که مردم را دهه ها فریب دادند و بر گرده آنها سوار شده و زر اندوزی نمودند.
کار پیشتاز را مردم انجام نمیدهد بلکه گردان های پیشرو سیاسی با برنامه های شان عملی می کنند. این ساختار ها هستند که هستههای اولیه اعتراض ها مقاومت ها و تقابل های اجتماعی را فراهم می سازند، تا سیلان تودهها به وجود آید.
پیوستگی جویبارهای کانونهای شورش و سیل خروشان و توفنده مردمی زمانی میسر می شود، هرگاه نظریه راهبردی و رهایی بخش به سان «جنبش حق تعیین سرنوشت برای پارسی زبانان» وجود داشته باشد.
اما به جز از جنبش ما، هیچ سازمان و شخصیت سیاسی ـ به جز از معدود ـ وجود ندارد که برنامه رهایی بخش ارایه کرده باشد و جسارت دفاع از هویت خویش را داشته باشد.
همه ترس دارند!
بارها اتفاق افتاده است که با افراد زیاد صحبت نموده ام و اکثریت آنها از طرح جنبش ما حمایت می کنند، اما از پیوستن به آن به دلیل داشتن روابط با افغان ها(پشتون ها) معذرت می خواهند.
باید جسارت نمود و بر جُبن و ترس خویش غلبه کرد !
روانشناس آلمانی زیگبرت وارویتز میان ترس واقعی با مفاهیمی همچون هراس انتزاعی، ترس ناگهانی یا پانیک و تنش یا فوبیا فرق می گذارد. ترس موضوعی دارد که در جهاندرونی قابل درک است، معمولاً می توان آن را به صورت عقلانی توجیه کرد و متوجه چیزی مشخص ساخت که به عنوان یک تهدید واقعی انگاشته می شود. بنابراین به آن “ترس واقعی” نیز می گویند. این ترس یک حالت عاطفی دارد که در جهان درونی انسان نفوذ و تأثیر دارد.
آن بخش عاطفی ترس که سبب شرم نیز می شود، در جهان درونی و روان هر پارسی زبان در برابر افغان حاکمیت دارد. همان شرم است که عامل بی عملی آنها می شود و جسارت را در آنها میکشد.
جسارت یعنی دست زدن به انتخابهایی که برای عموم ترسو ها منحیث ریسک خیلی بزرگ پنداشته می شود.
اما آن کسی که آن کار را انجام میدهد انسان جسور است.
جسارت در لغت به معنی بیپروایی، دلیری، بیباکی، جرئت و مهار ترس است. کسی که مبارزه می کند باید این صفات را داشته باشد، ورنه بزدلی بیش نیست.
آن جوانان سر به کف که جان های شان را در کوهپایه های هندوکش از دست دادند، ارچند هدف ایستادگی شان را نمی دانستند، اما شجاعانه ودلیرانه مرگ را به آغوش کشیدند؛ اما کسانی که آنها را به کام مرگ فرستادند و دیگران را می فرستند، جسارت این را نداشته و تا به حال ندارد تا به آنها بگویند ما برای دفاع از فرهنگ، هویت و زبان پارسی باید بجنگیم!
شرف و عزت ما در هویت و زبان ما ـ پارسی ـ است، در غیر آن بردگانی بیش نیستیم ارچند حرکت می کنیم، می خوریم و می پوشیم اما آزاد نیستیم.
آزادی ما در داشتن هویت پارسی ما است که صرف از طریق حق تعیین سرنوشت مان به حیث پارسیان ممکن است.
ورنه مرحله خشن کنونی هویت زدایی، آینده فرزندان پارسیان را تار و از آنها به جز از انتحاری های ویرانگر چیزی دیگری بار نمی آورد!
* در ۱۸۶۹ آزمایشی بالای قورباغه صورت گرفت براین منوال که:اگر قورباغه روی سطح آب داغ رها شود به محض احساس حرارت ، از آب بیرون می پرد.اما اگر همین قورباغه در دیگ آب سردی قرا گیرد حرارت به آهستگی بالا برده شود، تغییرات حرارتی را به عنوان دمای ثابت حس نمی کند؛ زیرا و دمای بدنش همراه با دمای محیط تغییر میکند . وقتی دما به کمی بالاتر از ۵۰ درجه برسد در آن هنگام اگر متوجه قضیه شود بازهم کار از کار گذشته فلج می گردد.