قسمت دوم

نویسنده: میراحمد لومانی

 

در این دیار از قدیم‌ها هر گاه صدای نوزادی به اندرون خانه پیچیده و طفلی به‌مجرد تولد شدنش، ریه‌هایش را از هوا پر نموده و شروع به جیغ زدن کرده است، آن دم صدای هلهله از شادی و خوشحالی به درون اهل همان خانه، و ده پیچیده است. به‌خصوص اگر این نوزاد پسر بوده است .

حادثه خلقت آدمی، یکی از اعجاب برانگیزترین صنعت صانع هستی در خلقت بوده، و بیانگر قدرت و کمال مطلق خداوندی بر جهان ما حول ما است. بخصوص در آن شرایط سخت دشوار کشور و سرزمین افغانستان که در آن جا، و در آن مقطع از زمان‌ها، از ابتدایی‌ترین امکانات امدادرسانی پزشکی و کمک‌های اولیه دارویی خبری در کار نبوده است. پروسه تولد نوزاد برای طفل و مادر وی، پروسه عبور از پل مرگ بوده است و در این پروسه، این همواره اعجاز (مدد) خداوندی، و توکل بر وی بوده است که به گونه اعجاز برانگیزی طفلی ” سالم ” تولد یافته، و مادرش نیز از چنگال مرگ جان سالم بدر برده است. اما چه‌بسا که در این دقایق حساس انسان‌هایی به کام مرگ فرو غلتیده‌اند و طفل‌های قد و نیم‌قدی را در دنیای تلخ یتیمی از خود برجای گذاشته‌اند…

در منطقه ما رسم بر این است که بعد از تولد نوزاد (پسر) یکی از اهالی ده (هر که زودتر خبر شود)، چند تیر هوایی شلیک می‌نماید. آن روز هم طبق معمول عمو غلام حسین بعد از تولد نوزاد، تفنگش را از پوشش کشیده و گردوخاکش را پاک نموده و بعد چند شلیک شادیانه کرده بود و به شکرانه این عمل عمو، عمه حکیمه کلاه خامک دوزی شدهٔ را به وی تحفه داده بود…

 با شنیدن صدای شلیک تفنگ، خبر تولد نوزاد به‌سرعت به درون‌ده پخش گردید…

مادر احمدعلی پیر زنی که قامت وی کاملاً خمیده بود، بعد از تولد طفل وضو گرفته و دو رکعت نماز حاجت به جا آورد.

بعد نوا سه‌اش را در بغل گرفته و در گوش‌های وی اذان و کلمه شهادت را زمزمه نمود. بعد به آخرین دخترش که هنوز شوهر نکرده بود و دختر جوانی بود، رو نموده و گفت:

– حکیمه بچیم همو خاک کربلا ره بیار تا دهن طفل ره شیرین کنیم!

 وی با دقت و توجه خاصی مقداری از خاک کربلا را به نوزاد خوراند و هم زمان با آن دعاهایی نیز زیر لب هی زمزمه می‌نمود. همه در سکوتی توام با احترام به این عمل مادر کلان می‌نگریستند. گویی وی عمل باارزش و مهمی را به انجام می‌رساند…

*                 *                     *

کمی دورتر از ده، در میان انبوهی از درختان بید و چنار سر به فلک کشیده، از زیر تخته‌سنگ بزرگ، چشمه‌ساری با آب شفاف و زلال جاری بود. آب از دل زمین می‌جوشید و کمی پایین‌تر به درون حوض بزرگی سرازیر می‌گردید. اطراف حوض مملو بود از درختان بید، چنار، توت، زردآلو و یکی دوتا هم سیب…

 در فصل گرما و تابستان، این چشمه‌سار همیشه، میله گاه دوست‌داشتنی برای اطفال و جوانان ده بوده است…

 آخ خدای من، تابستان و آب‌بازی به درون آب شفاف و خنک همراه با قیل‌وقال و سرو صدای کر کننده بچه‌ها، چه کیف و لذتی که ندارد.

  آب‌بازی، توت و زردآلو، ریگ داغ و آفتاب سوزان و بازی‌های شیطنت‌آمیز بچه‌ها… از سینه درخت توت همچون بوزینهٔ زرنگ و چابک بالارفتن و هی توت‌های شیرین و آبدار را بعد از یک آب‌بازی در هوای گرم به دهن پرتاب نمودن و…

اما نزدیکی‌های غروب، این چشمه‌سار محل تجمع دختران ده بوده است! همین که از گرما ظهر کمی کاسته می‌گردید، آهسته، آهسته سروکله دختران ده با کوزه‌هایشان، در چشمه‌سار، پیدا می‌شدند! خنده، شوخی و بذله‌گویی‌ها آغاز می آید و گاه‌گاهی دخترخانم‌ها آواز و غزل دسته‌جمعی سر می‌دادند:

 

 لب جوی آمدی رخ تازه کردی

 یگک بوسه ندادی ما ره کشتی

 که یک بوسه می‌دادی کم نه می‌شد

 ده فردای قیامت، گم نمی‌شد .

 

 ستاره در هوا یکصد و بیسته

 کسی عاشق داره، جای شی ده بیشته (بهشته)

 همی ملا نا ملا نمو گیه

 ده چل جای کلام الله نوشته…

 

آن روز دخترها به‌اتفاق پسرها تصمیم گرفتند تا شب را در خانه احمدعلی به شب‌نشینی بروند .

 شب‌نشینی «شو شینی» رسم دیرینهٔ است، همان گونه که از نامش پیداست، یک برنامه شب‌نشینی کاملاً تفریحی است…

از قدیم‌ها، هر گاه طفل نوی متولد گردیده است، شب اول تولد وی را اهالی ده جشن گرفته‌اند! و این جشن را شب‌نشینی نیز نامیده‌اند…

                                             *                 *                     *

فانوس کوچک نفت‌سوز، با نور زرد رنگش، خانه را روشن کرده بود. زیبا زن احمدعلی که خود را تا کمر در لحافی پیچانده بود، به طفلش داشت شیر می‌داد .

 بدن نرم و گوشت‌آلود، همراه با بوی مطبوع و خوش‌آیند نوزاد، مادر را تا اوج‌های بی‌پایان ایثار و محبت به پرواز درآورده بود! زیبا با ملایمت و با تمام عشق طفلش را به قلبش فشرد… و کودک، با تمام هستی وجودش، این عشق و محبت خدادادی مادرانه را احساس می‌نمود و با ولع هرچه بیشتر سینه‌های پر شیر مادر را می‌مکید…

 خانه احمدعلی آن شب بیش از حد شلوغ بود! دوستان، اقارب، رفت‌وآمدها…

 شفیقه که در ظاهر خوشحال و راضی به نظر می‌رسید، اما از سرنوشت تلخ و شومش سخت در رنج بود. او حتی گاه‌گاهی در خلوت اشک می‌ریخت. اما گاه در دل به زنده‌ماندن فرزندانش بعد از این امیدوار می‌گردید و این موضوع کم‌وبیش بر دردهایش تسکین می‌بخشید. با خود می‌اندیشید: «شاید این نوزاد تولد یافته، سپر “بلا ” طفل‌های وی گردد.» و همین موضوع گاه لبخندی از رضایت را بر لبان وی به وجود می‌آورد…

 

شب‌نشینی!

شب‌نشینی، رسم و فرهنگ شادی‌بخش مردمی‌ای است، کاملاً پسندیده و دوست‌داشتنی. به‌خصوص برای جوانان! به همین خاطر این محفل بیشتر از طرف جوانان و نوجوانان ده و قریه سازمان‌دهی می‌گردد .

 از قدیم‌ها، تعدادی از انسان‌ها در هنگام زایمان، و یا در شب‌های اول بعد از زایمان، بنا بر عدم موجودیت پزشک، و نبود کمک‌های پزشکی، تلف می‌گردیدند. مردم محل معتقد بودند که این مرگ‌ومیرها توسط مادر ” آل ” «زن افسانهٔ جگرخوار»، صورت می‌گیرد! وی ز تاریکی شب، و ضعف و خونین بودن زائو استفاده نموده، جگر وی را بدر آورده و با خود می‌برد… از همین سبب، مردم معتقد بودند که شب اول تولد نوزاد را باید بیدار بود و شب‌زنده‌داری نمود…

آن شب، بعد از صرف شام، کم‌کمک سروکله بچه‌ها و دخترهای جوان و قدونیم‌قد، در خانه احمدعلی یکی پس از دیگری پیدا می‌شدند. در مدت‌زمان کمتر از یک ساعت، در خانه تقریباً جایی برای نشستن نبود .

 بزرگ‌ترها، آهسته، آهسته! جای‌شان را به جوانان داده و خانه را ترک می‌نمودند.

 ابتدا همگی مقداری خجول و دست‌وپاگیر به نظر می‌رسیدند. اما مادر احمدعلی با یکی دوتا فکاهی و چیستان به داد بچه‌ها رسید و..

 شفیقه کاسه بزرگی را که در آن توت خشک، هسته زردآلو، نخود و گندم بریان شده قرار داشت، جلو مادر احمدعلی گذاشت. مادر احمد علی نیز با پیالهٔ شروع به تقسیم نمودن آن در بین بچه‌ها نمود .

 به هر اندازه که از شب می‌گذشت، محفل شب‌نشینی نیز رنگ و رونق بیشتری به خود می‌گرفت. کم‌کم گروپ هنری بچه‌ها و دخترها شکل می‌گرفتند و رقابت‌ها رونما می‌گردید.

 سردسته گروپ دخترخانم‌ها حکیمه خواهر احمد علی بود، و سردسته گروپ بچه‌ها هم سلطان پسر عموی احمدعلی…

 دخترها، دسته‌جمعی غزل می‌خواندند و پوفی می‌زدند. پوفی، این همان رقص محلی است که توسط بانوان به شکل مخصوصی در هنگام سرور و خوشی‌ها انجام می‌شود.

 اجرا کننده پوفی صورتش را با چادر، کاملاً می‌پوشاند و دو گوشه جلوی چادرش را به گونه دستمال به دست گرفته، درحالی‌که همچون کبوتر و یا غازهای وحشی غُمبر می‌زنند، با حرکات مخصوصی به رقص و پایکوبی می‌پردازند .

 حکیمه خواهر احمدعلی بیش از همه خوشحال به نظر می‌رسید. او کوشش داشت تا به هر شکل ممکن به گرمی محفل بیفزاید…

از میان بچه‌ها کسی صدا می‌زند:

 – حکیمه عمی غزل بگو… و به تأیید این صدا، چند صدای دیگر نیز بلند می‌گردد: ح—ک —ی —م —ه جان غزل بگو…!

 حکیمه:

 مرا یک لعل و دو مرجان بگویید

مرا  خواهر  به ارباب جان بگویید

اگر از خاطر ارباب جان نباشد 

مرا خاکستر دیگدان  بگویید

 

 زبیده صدا می‌زند: فاطمه! پوفی بزن .

 فاطمه دختر جوان با قدبلند، ابروهای کشیده و چشمان بادامی سیاه همچون آهو، و صورت گندم گون و لب‌های غنچه ارغوانی، از جایش بلند می‌شود. وی خوب می‌داند که چگونه قلب و روح از جوانان ده، برو باید .

با بلند شدن فاطمه برای پوفی زدن، سکوت مطلق بر فضای جمع حاکم گردیده بود. بخصوص پسرهای جوان عاشق تماشای رقص و پوفی زدن فاطمه بودند. فاطمه چیزی در گوش حکیمه گفت. حکیمه بعد لحظه دو عدد دستمال سرخ‌رنگی را برای فاطمه آورد .

فاطمه تنبان سفیدی که دهن پاچه‌های آن به گونه ظرافت‌مندانه نوار گرفته شده و خامک دوزی گردیده بود، همراه با پیراهنی به رنگ آبی روشن که دامنه‌های دامن آن نیز به رنگ سفید خامک دوزی شده، و بالای آن با نوار سفید نوار دوزی گردیده بود، بتن داشته، و چادر گاج سفید به سر. اطراف آستین‌های وی نیز با نخ سفید به گونه ظرافتمندانه خامک دوزی گردیده، و این خامک دوزی تا سر شانه‌های وی، امتداد یافته بود… فاطمه چادرش را بر روی سرش جابه‌جا نموده، و شروع به چرخ‌زدن نمود. وی با زیبایی خیره‌کننده می‌چرخید و می‌چرخید! دست‌وبال می‌زد! گویی پرندهٔ است که در اوج‌ها، همراه با ابرهای سیمین فام و سبک‌بال دوش بدوش در حال پرواز و رقص است. وی می‌چرخید و گاهی به راست و گاهی هم به چپ متمایل گردیده و خم می‌گردید. دستمال سرخ‌رنگ گاهی در اطراف سر وی می‌چرخیدند، و گاهی در امتداد دستان فاطمه که همچون ” شاهپری ” برای پرواز نمودن و اوج‌گرفتن وی گشوده می‌گردید…

صدای غمبر زدن وی بیشتر شباهت به دستهٔ از غازهای وحشی را داشت! غاز وحشی را اهل محل (قو تو) می‌گویند که بهار و پاییز به گونهٔ دسته‌جمعی از ارتفاعات خیلی بلند از بالای مناطق هزاره‌نشین عبور می‌نمایند…

 فاطمه می‌چرخید و غمبر می‌زد! همراه با وی گویی خانه، و اطرافیان وی، زمین‌وزمان به رقص و چرخیدن افتاده بودند…

«او» گاه هم کبوتری را می‌ماند که بال گشوده، و می‌چرخد و غمبر می‌زند .

فاطمه درحالی‌که غرق عرق گردیده بود، به پوفی زدنش پایان داده و به زمین می‌نشیند…

تا لحظات چند سکوتی همراه با تحسین همچنان بر فضای خانه حاکم بود…

 

 

*                  *                     *

  پیر مردی با موها و ریش سپید و بلند و عصا چوبی در دست به آستانه درب ظاهر گردید. جوانی سیاه‌چرده که معلوم بود صورتش را با زغال سیاه کرده است، در پهلوی پیرمرد .

 با دیدن آن هر دو کسی صدا می‌زند:

= اینه بچه‌ها؛ پیرک با نواسه‌اش آمده، پیر ک..

باخبر شدن از آمدن پیرک، همه چشم‌ها متوجه آن گردید…

پیرمرد، چند قدمی به جلو آمده، و بعد با دست‌هایش گویی چیزی را می پالید، با ناراحتی و عصبانیت صدا می‌زند:

 = او غلام، او بچه، او سر چوک شده، کجا هستی؟! منی کور را همین‌طوری رها کرده، به کدام گوری رفتی ها…؟

 غلام با عجله و دستپاچگی:

 – با بی، با بی اینه، آمد و م.. بعد دست پیرمرد را در دست می‌گیرد. پیرمرد رو به غلام:

– او بچه، او نوا سه نازدانه و یک‌دانه مه! من کور را تنها مه گذار! در همین پس پیری نواسه نازدانه و عصا چوب پیری من تو هستی! شنیده‌ام که برای صاحب این خانه خداوند پسری لطف کرده است. هله زود باش مرا نزد مادر طفل ببر تا شیرینی‌مان را بگیریم؛ بچیم! غلام درحالی‌که برای پیرمرد شکلک در می‌آورد و بدون صدا وی را به سخره می‌گرفت، گویی پیرمرد شیطنت‌های نواسه اش را نمی‌بیند، دست پیرمرد را گرفته و او را نزد زیبا مادر نوزاد می‌برد! شیطنت و شوخی‌های غلام نواسه پیرک بیشتر به یک هنرنمایی دلقک‌بازی شباهت داشت که حاضرین را به خنده وامی‌داشت…

 پیرک جلو زیبا به زمین می‌نشیند:

 – شما مادر طفل هستید دخترم؟!

 زیبا: بلی بابه جان

 پیرک:

 = خدا طفلتان را مبارک کند! قدمش انشاالله که نیک باشد؛ از بلاها دور باشد… کجا است شیرینی من پیرمرد؟ دخترم…!

 پیرک با نواسه‌اش، آن شب با هنرنمایی و بذله‌گویی‌هایش حسابی همه‌شان را به خنده آورد! آن هر دو درحالی‌که همگان را به خنده وامی‌داشت، از تمام اقارب نزدیک نوزاد هدیه‌های نیز اخذ نمودند! تنها تفاوتی که در این اخاذی‌ها وجود داشت، با بزرگ‌ترها با ملایمت و احترام برخورد می‌گردید و با جوانان با خشونت و گاهی لت و کوب آنان. همچنان در برخورد با جوان‌ترها حرص و آز پیرک نیز بیشتر گردیده و هدایای بیشتری را از آنان تقاضا می‌نمود که همین موضوع خود بهانهٔ بود برای کش و گیر و اسرار و سروصداهای بیشتر و هیجانی شدن این دلقک‌بازی‌ها. بخصوص پیرک آن شب حکیمه عمه نوزاد را خیلی کش و گیر نموده و اذیت آزار نمود که این کش و گیرها با خنده‌های محفل بدرقه می‌گردید…

احمدرضا برادر زیبا (دایی) نوزاد از میان جمع می‌گوید:

 بچه‌ها خب حالا نوبت نام‌گذاری طفل است…

 بعد وی قلم و کاغذی را آماده نموده و هر کسی نظر به خواهش خود، اسمی می‌گفت و احمدرضا آن را بر روی کاغذ می‌نوشت بعد، تمام اسامی را جداگانه قیچی نموده، کلوله کرده و به داخل کلاهی انداختند.

 از کوچک‌ترین اشتراک کننده محفل خواسته شد تا به‌عنوان قرعه از میان کلاه یک اسم را بیرون بکشد! داود کوچک‌ترین اشتراک کننده شب‌نشینی پیش آمد و از میان کلاه با چشمان بسته کلوله کوچک کاغذ را بیرون کشید.

 همه سکوت نموده بودند و منتظر قرائت نام بودند.

 احمدرضا با صدای بلند اسم را می‌خواند:

 – در قرعه نام بهنام بیرون شده بچه‌ها…

 چند صدای به گونه اعتراض از میان جمع:

 = بی‌نام؟ بی‌نام هم نام است مگر! دیگه نام قاط شده بود که بی‌نام ره نوشتند. کدام بی‌عقل…

 رسول که به‌تازگی شامل دانشگاه گردیده بود و بهنام را نیز وی انتخاب کرده بود! خواست چیزی بگوید… اما صدای وی در میان صدای دیگران گم گردید…

 بعد از مقداری جر و بحث‌ها، مادر احمدعلی گفت:

 – من، نواسه‌ام را جعفر، نام می‌گذارم! بگذار تا امام جعفر صادق نگهبان وی باشد… همگی با نام جعفر توافق داشتند. بعد از مراسم نام‌گذاری باز هم مادر احمدعلی برای حاضرین آجیل محلی که همان: توت خشک، کیشته، خسته و گندم بریان شده بود، توزیع نمود…

 بچه‌ها شتر درست نموده بودند:

 برای ساختن سروگردن شتر از دسته قلبه و شال‌گردن، و برای ساختن گوش‌های وی از دو عدد کلاه استفاده گردیده بود.

 دو نفر به حالت خمیده که لحافی بالای آن‌ها انداخته شده بود، بدنه شتر را تشکیل می‌دادند.

 دو نفر دیگر که به گونه ساربان در کنار شتر در حرکت بودند، گویی با لهجه افغانی/اوغانی آواز می‌خواندند و گاه‌گاهی با چماق‌های بزرگی که در دست داشتند بازی می‌کردند و شتر نیز به‌آهستگی راه می‌رفت و می‌رقصید و نعره‌های از خود سر می‌داد…

 بعد از نیمه‌های شب، کم‌کم همگی احساس خستگی و خواب‌آلودگی می‌نمودند. محفل از آن جنب‌وجوش اولیه‌اش بازمانده بود و تنها این دخترخانم‌های جوان بودند که در گوشه خانه تنگ همدیگر نشسته و دسته‌جمعی غزل و آواز می‌خواندند. مهتاب با تمام زیبایی‌هایش از پنجره کوچکی به درون خانه می‌تابید، و صدای آواز دخترخانم‌ها تا دوردست‌ها در فضای ما حول دهکده بگوش می‌رسید.

گل لالک گل بولو یه دختر…

 ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *