نگارنده فیاض بهرمان نجیمی
در سدههای اخیر، ملتسازی بهمثابه یک فرآیند مدرن، بر پایهی زبان، حافظهی تاریخی، و روایتهای مشترک شکل گرفته است. برخلاف دیدگاههای سنتی و پیشامدرن که هویت را از خون، نژاد، یا قبیله استخراج میکردند، تفکر مدرن به زبان بهمثابه خانهی هستی و بستر تشکیل سوژهی تاریخی و سیاسی مینگرد. با اینحال، در گسترهی زبان پارسی، بهویژه در میان اقوام پارسیزبان چون تاجیک و هزاره، همچنان فقر اندیشهی مدرن بهچشم میخورد. عدم عبور از پارادایمهای قومی و قبیلهای، مانعی بزرگ در برابر ملتسازی فرهنگی و حق تعیین سرنوشت بهشمار میآید.
در این نبشته میکوشم نشان دهم که چگونه زبان پارسی، نهتنها ابزاری برای ارتباط، بلکه بستر هستی اجتماعی و خاستگاه هویت مدرن است. با اشارههایی مختصر به دیدگاههای فلسفی هایدگر و رالز در حوزهی نظریههای حقوقی و قرارداد اجتماعی، و مثالهای تاریخی از فرانسه و ایالات متحدهی آمریکا، میخواهم توضیح بدهم که چرا پارسیزبانان نتوانستهاند از تبارگرایی قومی به سوی زبان بهمثابه حافظه و گفتمان عبور کنند و به ملت مدرن دگردیسی یابند.
در نگاه سنتی، هویت قومی بر پایهی تبار، نَسَب، قبیله، و تعلق جغرافیایی تعریف میشود. در این ساختار، زبان صرفاً ابزاری برای معاشرت یا بیان است، نه ریشهی هستی یا ساختاردهندهی خودآگاهی جمعی. اما تفکر مدرن، بهویژه از قرن نوزدهم بهاینسو، زبان را در مرکز فرآیندهای ملتسازی، آگاهی تاریخی و سوژگی سیاسی قرار داده است.
مارتین هایدگر در کتاب شعر، زبان، اندیشه، زبان را «خانهی هستی» مینامد: جایی که در آن انسان به خودآگاهی میرسد، جهان را درک میکند و تاریخ را روایتپذیر میسازد. بدون زبان، نه تاریخ معنا دارد، نه حافظه، و نه آینده.
برای پارسیزبانانی چون تاجیکها و هزارهها، زبان پارسی نباید تنها وسیلهی بیان باشد، بلکه باید بستر معنابخش جهان، حامل حافظهی تمدنی، و فضای تولید هویت مدرن گردد. اگر پارسیزبان بودن را به جای تاجیک یا هزاره بودن بنشانیم، به فضای ملتسازی فرهنگی ـ و به قول هگل، به ایجاد کثرت در حین وحدت ـ گام نهادهایم. اما تا زمانی که قومگرایی تبارمحور بر زبانگرایی فرهنگی غلبه داشته باشد، نه ملت ساخته میشود و نه سوژهی مدرن شکل میگیرد.
در دوران جمهوریت آمریکایی در جغرافیای نامنهاد افغانستان، الگوی ملتسازی مبتنی بر حقوق شهروندی و قانون اساسی پیگیری شد. در این پروژه، تلاش شد تا با ترویج مفاهیم مدرن چون شهروندی، حقوق برابر، و انتخابات، یک ملت مدرن «افغان» ساخته شود. اما این مدل، بهدلیل نادیدهگرفتن بنیانهای فرهنگی، زبانشناختی، و حافظهی تاریخی اقوام مختلف، بهویژه پارسیزبانان، بهطور کامل شکست خورد. هر تلاش آینده نیز محکوم به شکست است؛ کشورهای چندقومی، ملت واحد نمیشوند مگر آنکه همه را همسان و همزبان، زیر نام یک ملت ساخت.
در پروژهی آمریکایی، زبان پارسی نهتنها تقویت نشد، بلکه با سرکوب و حاشیهنشینی فرهنگی مواجه شد. آموزش، رسانهها و نهادهای رسمی بهسوی پشتونسازی و تحمیل زبان پشتو پیش رفتند؛ درحالیکه پارسیزبانان نه ابزار دفاع از هویت داشتند و نه نظریهای برای ملتسازی فرهنگی خود پروراندند.
نتیجهی آن پروژه، فروپاشی مفهوم شهروندی، رشد شکافهای قومی، و حتی ترجیح سلطهی پشتونی بر اتحاد فرهنگی تاجیک و هزاره بود. چرا؟ چون هیچ زبان مشترکی برای گفتوگو، روایت مشترک، و تخیل سیاسی شکل نگرفته بود.
برای فهم اهمیت زبان در ملتسازی باید به تجربهی فرانسهی سدهی هجدهم توجه کرد که بسیار آموزنده است. پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، دولت انقلابی نهتنها بر حقوق شهروندی تأکید کرد، بلکه پروژهای سختگیرانه برای آموزش اجباری زبان فرانسه، حذف لهجهها، و یکدستسازی زبانی در پیش گرفت. این سیاست، با وجود مقاومت محلی، در نهایت بنیان هویت ملی فرانسه را ساخت.
در ایالات متحده نیز، علیرغم تنوع نژادی، زبان انگلیسی بهعنوان زبان ملی پذیرفته شد و بستر تخیل سیاسی، آموزش عمومی، و فرهنگ حقوقی را فراهم ساخت. آمریکایی بودن، بیش از هر چیز، در گرو زبان مشترک است؛ نه رنگ پوست یا دین.
برخلاف این دو تجربه، در افغانستان، زبان مشترک بهعنوان پیششرط ملتسازی پذیرفته نشد. زبان پارسی ـ که میتوانست زبان میانجی تمدنی باشد ـ نه تقویت شد و نه آنگونه که باید به رسمیت شناخته شد. نتیجهی آن، ملتسازی جعلی و شهروندی بیریشه بود.
جان رالز در نظریهی عدالت مینویسد که عدالت، زمانی ممکن است که طرفها بتوانند در فضای گفتوگوی برابر، شرایط قرارداد اجتماعی را بپذیرند. اما این گفتوگو بدون زبان مشترک، امکانپذیر نیست. زبان، پیششرط گفتوگوی اخلاقی، درک متقابل، و همدلی انسانی است.
بدون زبان مشترک، «قرارداد اجتماعی» به مفهومی تهی مبدل میشود؛ چنانکه جمهوریت در افغانستان، بر پایهی نبود قرارداد اجتماعی فروپاشید. حقوق، زمانی قابل درک و مطالبه است که درون زبان و حافظهی مشترک ریشه داشته باشد. زبان، نهفقط وسیلهی بیان حقوق، بلکه بستر پیدایش مفاهیم عدالت، شهروندی و کرامت انسانی است.
با اشارهی کوتاه به دیدگاههای دو اندیشهور بالا، باید گفت که فقر اندیشهی فلسفهی حقوقی در میان پارسیزبانان، بسیار نگرانکننده است. عدم درک نقش زبان در تحقق عدالت، و ناتوانی در تبیین حقوق تاریخی، عامل اصلی نبود گفتمان فرهنگی پارسیانه بهشمار میآید.
با نگاه به سنت ایرانشهری، ملت نه با خون، بلکه با فرهنگ و زبان تعریف میشد. امپراتوریهای «ایران تاریخی» نه بر پایهی نژاد، بلکه بر بنیاد مشترکات زبانی، دینی، و حافظهی تمدنی پا گرفتند. در آن سنت، پارسی بستر تعامل، سیاستورزی، و تولید گفتمان بود.
آن تجربهی تاریخی میتواند نقطهی عزیمت ملتسازی فرهنگی برای پارسیزبانان در جغرافیای جعلی افغانستان باشد.
تکیه بر پارسی، بهمثابه زبان فلسفه، عدالت، و خاطره، نه اجبار، بلکه رهایی است. این زبان، همانگونه که برای فردوسی و رازی و بیدل و اقبال، فضای آفرینش بود، برای امروز ما نیز میتواند زبان قرارداد اجتماعی، سوژهی مقاومت، و ابزار بازسازی آینده باشد.
اگر امروز تاجیکها و هزارهها، بهجای پیوند فرهنگی، به بیاعتمادی متقابل دامن بزنند ـ و متأسفانه بسیاری از نخبگان آنان «ملت افغان» را ترجیح میدهند تا هویت و زبان خویش را ـ در آنصورت، سقوط در پرتگاه از دستدادن هویت فرهنگیشان حتمی است.
من درست دلیل فقر اندیشهی مدرن را در چسبیدن به هویت پیشامدرن قومی میدانم؛ که ناشی از نبود آگاهی فلسفی از نقش زبان، غیبت نظریهی حقوقی مستقل، و وابستگی فکری به مدلهای شکستخوردهی جمهوریت است.
این فقر اندیشه، مانع تولید روایتهای رهاییبخش، سازمانیابی مدنی، و مقاومت فرهنگی میشود. بدون بازسازی بنیادهای نظری، هیچ وحدت سیاسی یا فرهنگی ممکن نیست.
چه باید کرد؟
پارسیزبانان، اگر بخواهند از حاشیهنشینی تاریخی عبور کنند، باید پروژهی ملتسازی فرهنگی خویش را بر پایهی زبان پارسی، همچون یگانه راه رهایی بپذیرند. این مسیر، از زبان آغاز میشود، از فلسفه و حقوق عبور میکند، و به قرارداد اجتماعی و حق تعیین سرنوشت میرسد.
هایدگر، رالز، و تجربهی ملتها به ما آموختهاند که بدون زبان، هیچ سوژهای، هیچ عدالت، و هیچ آیندهای وجود ندارد. اگر امروز نتوانیم زبان پارسی را چونان خانهی هستی خود بازسازی کنیم، فردا تنها شاهد فروپاشیهای بیشتر خواهیم بود ـ و این بار نه از بیرون، بلکه از درون.